پارت پنجاه و ششم where are you کجایی به روایت زیحا:
"رزی؟.خانم الموند گفت از بیمارستان زنگ زدند برای دخترش.خیلی نگران بود و زود رفت."
"آه پیرزن بیچاره "
موهای رزالین در باد پرواز میکرد.
"تندتر پا بزن، رز."
"خیلی وقته دوچرخه سواری نکردم...نباید ازم توقع داشته باشی."
الی و رزالین در خیابان شلوغی با هم دوچرخه سواری میکردند.وقتی الی، رزالین را روی تخت غمگین و بی اشتها دید،این ایده به ذهنش رسید.رزالین اول مخالفت کرده و خود را روی تخت انداخته بود.او گفته بود:حتی نمیتواند از روی تخت بلند شود. اما الی انقدر از هوای خوب امروز گفت که بالاخره رزالین گفت:او میتواند دوچرخه جیمین را از انباری بیاورد و سوار شود.
"وقتی برگه هایی رو که خواسته بود بردم تا امضا کنه...دهنش باز موند.اول به برگه ها نگاه کرد بعد به من. با غرور رو به روی میزش دستم رو روی هم انداخته و منتظر بودم تا امضا کنه و برم."
"چیشد؟...امضا نکرد؟..."
"چرا خیلیم خوب امضا کرد.البته بعد از اینکه بهم نشون داد از روی چه چیزهایی کپی گرفتم."
"مگه از همون چیز هایی که میخواست کپی نگرفتی؟"
الی ابرویش را بالا داد و با گوشه چشم اش به او نگاه کرد.
"خب...فردای اون روز تولد خواهر بزرگم بود.من هم میخواستم تا وقتی که تو شرکت بیکارم یه متن خوب از گوگل پیدا کنم."
رزالین با خنده گفت:
"از روی متن تبریک تولد سه برگه پرینت گرفتی؟"
"باورت نمیشه؟نه؟"
"و اونو به رئیست دادی تا امضا کنه؟"
رزالین انقدر خندید که دیگر نتوانست رکاب بزند.یکی از پاهایش را روی زمین گذاشت.
"شاید الان خنده دار به نظر برسه اما من واقعا اون لحظه سکته کردم."
از خنده او،الی هم میخندید.
"پس اینجوری شد که اخراج شدی."
رزالین گوشه چشم اش را از اشکی که به خاطر خنده ی زیاد جاری شده بود،پاک کرد.نزدیک غروب بود.برای هیچ کس مهم نبود ساعت را بداند.وقتی هم که الی گوشی اش را دراورد و کنار رزالین ایستاد تا سلفی بگیرد،به ساعت نگاه نکرد.الی لب هایش را غنچه کرد و رزالین لبخند زد. اسمان به رنگ ابی کمرنگ در امده بود.خیابان پر از ادم بود اما انها در کنار نرده هایی که انورش دریا بود،دوچرخه سواری میکردند.معمولا این ساعت کسی برای دوچرخه سواری نمیرفت و انجا فقط او و رزالین بودند.
الی شانه بالا انداخت.
"اره"
رزالین دوچرخه اش را به نرده تکیه داد و به دریا زل زد.هنوز به خاطر خاطره ی اخراج شدن الی لبخند بر لب داشت.دریا ارام و کم عمق بود،بیشتر به یک موج روان شبیه بود تا دریا.
"خیلی وقت بود که اینجوری نخندیده بودم."
الی به او نگاه کرد که از خنده زیاد نفس نفس میزد.اولین بار بود که چهره او را بدون ارایش و با یک بلوز و شلوار ساده می دید.همچنان زیبا بود.الی فهمید جیمین عاشق چه کسی شده بوده.او با کسی که در خانه بود خیلی فرق میکرد.می خندید و اهمیتی به مردم نمی داد.از وقتی بیرون امده بودند هیچ حرفی از کار هایی که باید انجام دهد، نمیزد.
"الی؟"
نگاهش را از دریا گرفت و به او نگاه کرد.
"پیش من بمون."
الی در ان فاصله کم تازه فهمید،چشم های او مشکی نیست.
"لطفا."
"چرا؟"
"چون تو منو یاد یکی میندازی. یکی که خیلی دوستش داشتم."
"آه پیرزن بیچاره "
موهای رزالین در باد پرواز میکرد.
"تندتر پا بزن، رز."
"خیلی وقته دوچرخه سواری نکردم...نباید ازم توقع داشته باشی."
الی و رزالین در خیابان شلوغی با هم دوچرخه سواری میکردند.وقتی الی، رزالین را روی تخت غمگین و بی اشتها دید،این ایده به ذهنش رسید.رزالین اول مخالفت کرده و خود را روی تخت انداخته بود.او گفته بود:حتی نمیتواند از روی تخت بلند شود. اما الی انقدر از هوای خوب امروز گفت که بالاخره رزالین گفت:او میتواند دوچرخه جیمین را از انباری بیاورد و سوار شود.
"وقتی برگه هایی رو که خواسته بود بردم تا امضا کنه...دهنش باز موند.اول به برگه ها نگاه کرد بعد به من. با غرور رو به روی میزش دستم رو روی هم انداخته و منتظر بودم تا امضا کنه و برم."
"چیشد؟...امضا نکرد؟..."
"چرا خیلیم خوب امضا کرد.البته بعد از اینکه بهم نشون داد از روی چه چیزهایی کپی گرفتم."
"مگه از همون چیز هایی که میخواست کپی نگرفتی؟"
الی ابرویش را بالا داد و با گوشه چشم اش به او نگاه کرد.
"خب...فردای اون روز تولد خواهر بزرگم بود.من هم میخواستم تا وقتی که تو شرکت بیکارم یه متن خوب از گوگل پیدا کنم."
رزالین با خنده گفت:
"از روی متن تبریک تولد سه برگه پرینت گرفتی؟"
"باورت نمیشه؟نه؟"
"و اونو به رئیست دادی تا امضا کنه؟"
رزالین انقدر خندید که دیگر نتوانست رکاب بزند.یکی از پاهایش را روی زمین گذاشت.
"شاید الان خنده دار به نظر برسه اما من واقعا اون لحظه سکته کردم."
از خنده او،الی هم میخندید.
"پس اینجوری شد که اخراج شدی."
رزالین گوشه چشم اش را از اشکی که به خاطر خنده ی زیاد جاری شده بود،پاک کرد.نزدیک غروب بود.برای هیچ کس مهم نبود ساعت را بداند.وقتی هم که الی گوشی اش را دراورد و کنار رزالین ایستاد تا سلفی بگیرد،به ساعت نگاه نکرد.الی لب هایش را غنچه کرد و رزالین لبخند زد. اسمان به رنگ ابی کمرنگ در امده بود.خیابان پر از ادم بود اما انها در کنار نرده هایی که انورش دریا بود،دوچرخه سواری میکردند.معمولا این ساعت کسی برای دوچرخه سواری نمیرفت و انجا فقط او و رزالین بودند.
الی شانه بالا انداخت.
"اره"
رزالین دوچرخه اش را به نرده تکیه داد و به دریا زل زد.هنوز به خاطر خاطره ی اخراج شدن الی لبخند بر لب داشت.دریا ارام و کم عمق بود،بیشتر به یک موج روان شبیه بود تا دریا.
"خیلی وقت بود که اینجوری نخندیده بودم."
الی به او نگاه کرد که از خنده زیاد نفس نفس میزد.اولین بار بود که چهره او را بدون ارایش و با یک بلوز و شلوار ساده می دید.همچنان زیبا بود.الی فهمید جیمین عاشق چه کسی شده بوده.او با کسی که در خانه بود خیلی فرق میکرد.می خندید و اهمیتی به مردم نمی داد.از وقتی بیرون امده بودند هیچ حرفی از کار هایی که باید انجام دهد، نمیزد.
"الی؟"
نگاهش را از دریا گرفت و به او نگاه کرد.
"پیش من بمون."
الی در ان فاصله کم تازه فهمید،چشم های او مشکی نیست.
"لطفا."
"چرا؟"
"چون تو منو یاد یکی میندازی. یکی که خیلی دوستش داشتم."
۵.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.