گرگ سفید من
پارت ۵
بعد کلی کلنجار رفتن با عقل و وجدان و ترس و احساسم دوباره به داخل جنگل رفتم بعد اون روز این بار دومه که دارم میام بعد اینکه شنیدم بهش تیر زدن دلم بدجوری بیتاب شده بود و از ذهنم بیرون نمیرفت و هی تو ذهنم تکرار میشد که : باید ببینمش
به همون جای قبلی رفتم و دوروبرم رو با دقت نگاه کردم اما خبری ازش نبود با قدم های بلند به راه ادامه دادم تا که بعد یکم راه رفتن اثری از خون دیدم با دیدن خون تپش قلب گرفتم و با عجله لکه های خون رو دنبال کردم
بعد مدتی به غار تاریکی رسیدم شک داشتم که برم داخل یا نه ... تا که دلو به دریا زدم و وارد غار شدم وسط روز بود اما غار تاریک بود و ترسناک ، به خوبی اطراف و نمیدیم از کولم چراغ قوه رو بیرون آوردم و روشنش کردم قبل اومدن به جنگل چراغقوه و جعبه کمک های اولیهرو با خودم آوردهبودم
غار زیاد بزرگ نبود و انتهاش مشخص بود جلوتر که رفتم بین اون همه سیاهی یه چیز سفید به چشمم خورد حتما خودش بود با قدم های آروم و و استرس زیاد نزدیک تر رفتم واقعا اون لحظه نترس شده بودم نور چراغ قوه رو روش انداختم خون زیادی ازش رفته بود با نزدیک شدنم هیچ حرکتی نکرد نزدیکش شدم و با دیدن قفسه سینش که بالا پایین میشد خیالم راحت شد که زندس انگاری بیهوش بود و بخاطر همین هم خدا رو شکر کردم چون اگه بیدار بود نمیتونستم کارم رو انجام بدم و با اون چنگالاش تیکه تیکهم میکرد
به سختی پاش رو پانسمان کردم ، خونریزیش قطع شد اما مطمئن بودم وقتی بهوش میاد به غذا نیاز داره و نمیتونه شکار کنه پس باید من براش غذا میاوردم ... هرچند ریسک داشت و ممکن بود بهوش بیاد اما مجبور بودم دستی روی سرش کشیدم حس خیلی خوبی داشت باید تا شب نشده به خونه میرفتم و براش غذا میاوردم
_______________________________________
یواشکی یه تیکه بزرگ از گوشتی که مامان تازه اونو خریده بود برداشتم و رفتم بیرون مامان جلوی تلویزیون خوابش برده بود و متوجه رفت آمد من نشده بود
وارد غار شدم و چراغقوه رو روشن کردم مثل دفعه پیش نزدیکش شدم که شروع به خرخر کردن کرد از شانس عنم به هوش اومده بود و با خشم دندون هاش رو بهم نشون میداد احتمالا فکر میکرد میخوام اذیتش کنم با ترس گوشت رو از کیفم بیرون آوردم و با ظاهری مهربون و صدای لرزون گفتم : آروم باش...کاریت ندارم ...برات غذا آوردم
و بعد گوشت رو جلوش انداختم میدونستم حرفام رو نمیفهمه ولی باز هم باهاش حرف میزدم و سعی میکردم قانعهاش کنم یا یه جوری منظورم رو بهش بفهمونم
- بخورش ..خوشمزس وقتی خوردیش میرم باشه ؟
تعجب برانگیز بود ولی با حرفام ساکت شد یکم با اون چشمای نقرهایش بهم خیره شد بعد خیلی اروم شروع به خوردن گوشت کرد منم بعد اینکه گوشت رو خورد سریع به خونه برگشتم
_______________________________________
چند روزی بود که مدام بعد مدرسه پیش گرگ میرفتم و بهش غذا میدادم تو این مدت بهم عادت کرده بود و حتی میزاشت سرش رو ناز کنم انگار که منو دوست خودش میدونست
________________________________________
تازه از مدرسه اومده بودم و میخواستم بعد تعویض لباسام دوباره به سمت غار برم که همون لحظه مامانم قبل اینکه کفشام رو رو جا کفشی بزارم پشت سرم ایستاد و با لحن غمگین گفت : دختر گلم بعد تعویض لباسات جایی نرو .....میخوام باهات صحبت کنم ...
ادامه دارد
حمایت یادتون نره ❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
بعد کلی کلنجار رفتن با عقل و وجدان و ترس و احساسم دوباره به داخل جنگل رفتم بعد اون روز این بار دومه که دارم میام بعد اینکه شنیدم بهش تیر زدن دلم بدجوری بیتاب شده بود و از ذهنم بیرون نمیرفت و هی تو ذهنم تکرار میشد که : باید ببینمش
به همون جای قبلی رفتم و دوروبرم رو با دقت نگاه کردم اما خبری ازش نبود با قدم های بلند به راه ادامه دادم تا که بعد یکم راه رفتن اثری از خون دیدم با دیدن خون تپش قلب گرفتم و با عجله لکه های خون رو دنبال کردم
بعد مدتی به غار تاریکی رسیدم شک داشتم که برم داخل یا نه ... تا که دلو به دریا زدم و وارد غار شدم وسط روز بود اما غار تاریک بود و ترسناک ، به خوبی اطراف و نمیدیم از کولم چراغ قوه رو بیرون آوردم و روشنش کردم قبل اومدن به جنگل چراغقوه و جعبه کمک های اولیهرو با خودم آوردهبودم
غار زیاد بزرگ نبود و انتهاش مشخص بود جلوتر که رفتم بین اون همه سیاهی یه چیز سفید به چشمم خورد حتما خودش بود با قدم های آروم و و استرس زیاد نزدیک تر رفتم واقعا اون لحظه نترس شده بودم نور چراغ قوه رو روش انداختم خون زیادی ازش رفته بود با نزدیک شدنم هیچ حرکتی نکرد نزدیکش شدم و با دیدن قفسه سینش که بالا پایین میشد خیالم راحت شد که زندس انگاری بیهوش بود و بخاطر همین هم خدا رو شکر کردم چون اگه بیدار بود نمیتونستم کارم رو انجام بدم و با اون چنگالاش تیکه تیکهم میکرد
به سختی پاش رو پانسمان کردم ، خونریزیش قطع شد اما مطمئن بودم وقتی بهوش میاد به غذا نیاز داره و نمیتونه شکار کنه پس باید من براش غذا میاوردم ... هرچند ریسک داشت و ممکن بود بهوش بیاد اما مجبور بودم دستی روی سرش کشیدم حس خیلی خوبی داشت باید تا شب نشده به خونه میرفتم و براش غذا میاوردم
_______________________________________
یواشکی یه تیکه بزرگ از گوشتی که مامان تازه اونو خریده بود برداشتم و رفتم بیرون مامان جلوی تلویزیون خوابش برده بود و متوجه رفت آمد من نشده بود
وارد غار شدم و چراغقوه رو روشن کردم مثل دفعه پیش نزدیکش شدم که شروع به خرخر کردن کرد از شانس عنم به هوش اومده بود و با خشم دندون هاش رو بهم نشون میداد احتمالا فکر میکرد میخوام اذیتش کنم با ترس گوشت رو از کیفم بیرون آوردم و با ظاهری مهربون و صدای لرزون گفتم : آروم باش...کاریت ندارم ...برات غذا آوردم
و بعد گوشت رو جلوش انداختم میدونستم حرفام رو نمیفهمه ولی باز هم باهاش حرف میزدم و سعی میکردم قانعهاش کنم یا یه جوری منظورم رو بهش بفهمونم
- بخورش ..خوشمزس وقتی خوردیش میرم باشه ؟
تعجب برانگیز بود ولی با حرفام ساکت شد یکم با اون چشمای نقرهایش بهم خیره شد بعد خیلی اروم شروع به خوردن گوشت کرد منم بعد اینکه گوشت رو خورد سریع به خونه برگشتم
_______________________________________
چند روزی بود که مدام بعد مدرسه پیش گرگ میرفتم و بهش غذا میدادم تو این مدت بهم عادت کرده بود و حتی میزاشت سرش رو ناز کنم انگار که منو دوست خودش میدونست
________________________________________
تازه از مدرسه اومده بودم و میخواستم بعد تعویض لباسام دوباره به سمت غار برم که همون لحظه مامانم قبل اینکه کفشام رو رو جا کفشی بزارم پشت سرم ایستاد و با لحن غمگین گفت : دختر گلم بعد تعویض لباسات جایی نرو .....میخوام باهات صحبت کنم ...
ادامه دارد
حمایت یادتون نره ❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۵.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.