ارباب بی منطق🖤پارت 13
ا٫ت
با ترس گفتم ل ل ل لطفا تو تورا خدا (با گریه میگه)منا از این جا ببر بیر بیرون م م من می میترسم اینجا تاریکه لطفا اذیت اذیتم نکن😭😭😭😭دیدم بلاخره اومدم وبا لحن سرد وخشنی گفت یادمه بهت گفتم از کسی که بترسه خوشم میاد همه باید از من بترسن مگه نه؟گفتم لطف لطفا ارباب لطف لطفا من میترسمم از اینجا منا ببر دیدم داد زد خفه شو پرو نشو وبا قدمای تند از اونجا رفت گریم چهار برابر شد دیگه نای گریه کردنم نداشنم سرما اروم گذاشتم رو زانوهام
از زبون کوک:
رفتم به این دختره سر بزنم دیدم دارهگریه میکنه صورتش پف کرده بود بسگی کریه میکرد التماسم میکرد از اونجا بیارمش بیرون یادمه روز اول که از بابام گرفتمش هم وقتی تو یک اتاق تاریک انداختمش خیلی میترسید معلومه از تاریکی میترسه😏 خوبه که نقطه ضعفش را میدونم رفتم به اتاقم هنوزم خسته بودم دراز کشیدم رو تختم ودستما ازنجماگذاشتم روچشمام هر چه این ور واونور میشدم نمیتونستم بخوام همش داشتم به گریه کردن اون دختره فکر میکردم خیلی مظلوم بود اه اه شتتتتتت خسته شدم رفتم دم در وبه بادیگارد گفتم همین الان برو دختر سلول ۱۷ را بیار اتاقم بادیگارد چشماش ۴ تا شد گفت این اتاق ؟😳 گفتم اره اره بدووووو بدووو بعدش درا بستم رفتم رو تخت نشستم بادیگارد حق داشت تاحالا هیچکس را نزاشته بودم وارد این اتاق بشه حتی نزدیک ترین کسانم را در همین فکرا بودم که در کوبیده وشد دیدم گفت
ارباب اوردمش
گفتم بیارش داخل اوردش داخل خیلی ضعیف شده بود چشمام خون بودند بسگی گریه کرده بودم گفتم ا برو حموم بوی کثیفت داره حالم را بهم میزنه
از زبون ا٫ت
گفت برم حموم بوی کثیفت اذیتم میکنخ بغض تو دلم تازه شد ولی واووو چقدراتاقش خوشگل بود کاش منم میتوسنتم از این اتاقا داشته باشم که با صدای اون پسر روانی تصوراتم پرید گفتم چ چ چشم ار ارباب رفتم حموم ولباسام را در اوردم دوش اب را باز کردم رفتم زیرش تا حالا تو عمرم تو همچین حموم بزرگ وشیکی نبودم وقتی اب خورد به بدنم احساس سبکی کردم
از زبون کوک:
بلاخره رفت حموم فکر کردم من که تاحالا با دختری نبودم که لباس دخترونه تو عمارتم داشته باشم سعی کردم برم کوچیکترین تک پوش وشلوار خودم را از تو کمد در بیارم وبزارم براش رفتم دم حموم وگفتم ا ا چیزه میگما برات لباس گذاشنم رو تخت وقتی اومدی بیرون من میرم از اتاق بیرون بپوش زودتری هیچی نگفت فقط صدای چکچک اب بود که در اتاق میومد رفتم بیرون یک چرخی تو حیاط عمارت بزنم رفتم تو فکر چطور شد که انقدر بی رحم شدم؟چطور شد که انقدر سنگ دل شدم تاحالا دلم به حال کسی نسوخته تاحالا دلم برا کسی نتپیده تاحالا قلبم برای کسی دردنگرفتع تاحالاچشمام برای کسی خیس نشده تا به حال عقلم به کسی فکر نکرده در همین حال بودم که گفتم حتما اومده از حموم رفتم تو اتاق دیدم لباسا را پوشیده براش کمی بزرگ بودند هیچی نگفتم وبا همون نگاه سرد همیشگی نکاهش کردم که گفت م م مرسی ارباب، یک دفعه تا زخم های رو دستش را دیدم یک حالی شدم یادم افتاد که به خاطر شکنجه من اینطور شده دستشا گرفتم وانداختمش رو وتخت بعد رفتم رو میز کرم را برداشتم واومدم خودمم رو تخت
از زبون ا٫ت دیدم انداختم رو تخت ورفتم یک کرم اوردوخودشم اومدم نشست رو تخت وشروع کرد کرم را به دستم زد بعت اومدم تکپوشم را بده بالا که بقیه جاها هم بزنه که دستم را گذاشتم رو دست وگفتم نه ....
واقعا حمایتا کمه خوب نظر بدید لطفا بگید چطوره لطفا حمایت کنید وگرنه پارت بعد را نمیزارم
با ترس گفتم ل ل ل لطفا تو تورا خدا (با گریه میگه)منا از این جا ببر بیر بیرون م م من می میترسم اینجا تاریکه لطفا اذیت اذیتم نکن😭😭😭😭دیدم بلاخره اومدم وبا لحن سرد وخشنی گفت یادمه بهت گفتم از کسی که بترسه خوشم میاد همه باید از من بترسن مگه نه؟گفتم لطف لطفا ارباب لطف لطفا من میترسمم از اینجا منا ببر دیدم داد زد خفه شو پرو نشو وبا قدمای تند از اونجا رفت گریم چهار برابر شد دیگه نای گریه کردنم نداشنم سرما اروم گذاشتم رو زانوهام
از زبون کوک:
رفتم به این دختره سر بزنم دیدم دارهگریه میکنه صورتش پف کرده بود بسگی کریه میکرد التماسم میکرد از اونجا بیارمش بیرون یادمه روز اول که از بابام گرفتمش هم وقتی تو یک اتاق تاریک انداختمش خیلی میترسید معلومه از تاریکی میترسه😏 خوبه که نقطه ضعفش را میدونم رفتم به اتاقم هنوزم خسته بودم دراز کشیدم رو تختم ودستما ازنجماگذاشتم روچشمام هر چه این ور واونور میشدم نمیتونستم بخوام همش داشتم به گریه کردن اون دختره فکر میکردم خیلی مظلوم بود اه اه شتتتتتت خسته شدم رفتم دم در وبه بادیگارد گفتم همین الان برو دختر سلول ۱۷ را بیار اتاقم بادیگارد چشماش ۴ تا شد گفت این اتاق ؟😳 گفتم اره اره بدووووو بدووو بعدش درا بستم رفتم رو تخت نشستم بادیگارد حق داشت تاحالا هیچکس را نزاشته بودم وارد این اتاق بشه حتی نزدیک ترین کسانم را در همین فکرا بودم که در کوبیده وشد دیدم گفت
ارباب اوردمش
گفتم بیارش داخل اوردش داخل خیلی ضعیف شده بود چشمام خون بودند بسگی گریه کرده بودم گفتم ا برو حموم بوی کثیفت داره حالم را بهم میزنه
از زبون ا٫ت
گفت برم حموم بوی کثیفت اذیتم میکنخ بغض تو دلم تازه شد ولی واووو چقدراتاقش خوشگل بود کاش منم میتوسنتم از این اتاقا داشته باشم که با صدای اون پسر روانی تصوراتم پرید گفتم چ چ چشم ار ارباب رفتم حموم ولباسام را در اوردم دوش اب را باز کردم رفتم زیرش تا حالا تو عمرم تو همچین حموم بزرگ وشیکی نبودم وقتی اب خورد به بدنم احساس سبکی کردم
از زبون کوک:
بلاخره رفت حموم فکر کردم من که تاحالا با دختری نبودم که لباس دخترونه تو عمارتم داشته باشم سعی کردم برم کوچیکترین تک پوش وشلوار خودم را از تو کمد در بیارم وبزارم براش رفتم دم حموم وگفتم ا ا چیزه میگما برات لباس گذاشنم رو تخت وقتی اومدی بیرون من میرم از اتاق بیرون بپوش زودتری هیچی نگفت فقط صدای چکچک اب بود که در اتاق میومد رفتم بیرون یک چرخی تو حیاط عمارت بزنم رفتم تو فکر چطور شد که انقدر بی رحم شدم؟چطور شد که انقدر سنگ دل شدم تاحالا دلم به حال کسی نسوخته تاحالا دلم برا کسی نتپیده تاحالا قلبم برای کسی دردنگرفتع تاحالاچشمام برای کسی خیس نشده تا به حال عقلم به کسی فکر نکرده در همین حال بودم که گفتم حتما اومده از حموم رفتم تو اتاق دیدم لباسا را پوشیده براش کمی بزرگ بودند هیچی نگفتم وبا همون نگاه سرد همیشگی نکاهش کردم که گفت م م مرسی ارباب، یک دفعه تا زخم های رو دستش را دیدم یک حالی شدم یادم افتاد که به خاطر شکنجه من اینطور شده دستشا گرفتم وانداختمش رو وتخت بعد رفتم رو میز کرم را برداشتم واومدم خودمم رو تخت
از زبون ا٫ت دیدم انداختم رو تخت ورفتم یک کرم اوردوخودشم اومدم نشست رو تخت وشروع کرد کرم را به دستم زد بعت اومدم تکپوشم را بده بالا که بقیه جاها هم بزنه که دستم را گذاشتم رو دست وگفتم نه ....
واقعا حمایتا کمه خوب نظر بدید لطفا بگید چطوره لطفا حمایت کنید وگرنه پارت بعد را نمیزارم
۱۲.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.