I fell in love with the Mafia. (پارت ۳۹)
جیمین: با این کارت میخوای سرمو خوب کنی
ایلان: من کاره دیگه ای بلند نیستم... میتونی تنبیهم کنی
چشماشو بستو گفت
جیمین: مثل اینکه دلت برای تنبه شدن تنگ شده
ایلان: خوب... گفتی اگه سرت خوب نشد تنبهم میکنی
دستمو گرفت گذاشت رو پیشونیش
جیمین: این دفعه رو شانس اوردی
منم کارمو ادامه دادم بعد ده دقیقه صدای در اومد از رو پام بلند شد
جیمین: چیشده؟
بادیگارد: قربان شامتونو اوردم
درو باز کرد غذارو گرفت گذاشت رو میز شروع کردیم بخوردن سریع غذامو تموم کردمو دراز کشیدم واقعا خوابم میامد چشمام بسته شد تو خواب بیداری تخت بالا پایین شد فهمیدم جیمین
چند مین بعد
از خواب بیدار شدم جیمین داشت کراواتشو درست میکرد تا منو دید گفت
جیمین: بعدازظهر میرم خونه
ایلان: سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شدم دست صورتمو شستم رفتم بیرون جیمین نبود رفتم جلوی اینه لبامو نگاه کردم هنوذ همون جوری بود باید یخ میذاشتم تا خوب شه به عطرای روی میز نگاه کردم از فرصت استفاده کردم عطرارو بو کردم بوی خوبی میدادن اما من خوشم نمیامد یکی دیگه رو بو کردم بوی خوبی میداد بیشتر بوش کردم انگار حالمو بد نمیکرد انگار نفسای گرمی ب پوست گردنم خورد تا خواستم برگردم صداش اومد
جیمین: از بوش خوشت اومده؟
برگشتم سمتش سرمو به معنی اره تکون دادم
ایلان: چرا نرفتی؟
جیمین: انگار که تازه یادش اومد برای چی اومد برگشت... یه چیزی یادم رفته بود رفت سمت کشو درشو باز کرد یه چیزی برداشت ندیدم چی بود سریع رفت سمت در برگشت طرف
جیمین: مواظب خودتو بچه باش
ایلان: چشم انگار منطزر همین چشم بود سریع رفت تکیه دادم به میز ارایش صدای در اومد
ایلان: بله؟
بادیگارد: خانم براتون صبحانه اوردم
رفتم سمت در بازش کردم غذارو گرفتم گذاشتم رو تخت ب صبحانه نگاه کردم ولی اشتها نداشتم ی حس بدی افتاد بجونم استرس بدی گرفته بودم میترسیدم اتفاقی برای جیمین بیوفته رفتم سمت بالکن تا هوا تازه ب ریه هام برسه تو دلم از خداخواستم اتفاقی برای جیمین نیافته، نمیدونستم این واقعاخودمم از مردی که ازش متنفر بودم حالا از خدا میخوام اتفاقی براش نیافته انگار حسایی بهش داشتم باورم نمیشد عاشقش شدم، ولی این حسو باید چیکار میکردم؟ سرکوبش میکردم؟ برای چی این عشق ی طرفه باید شکل میگرفت جیمین منو فقط بخاطره بچه میخواد درسته بهم میگه من ماله اونم اخرش ک چی بچه بدنیا اومد باید از شرم خلاص بشه یا نه پس عشقی در کار نیست بهترین کار دفن کردن حسم بود توی همین فکرا بود صدای شلیک اومد به دور برم نگاه کردم چند نفر داشتن ب بدیگاردا حمله میکردن شکه شدم ی نفر تا منو دید نیشخند زد سریع رفتم تو قلبم تند تند میزد نمیدونستم چیکار کنم سریع در بالکن بستم قفل کوچیکی که داشت بستم رفتم سمت در قفل بود انگار قبل من بادیگارد این کارو کرد صدای شلیک همه جارو گرفته بود تو دلم همش میگفتم جیمین زودتر بیاد وایساده بودم صدای پریدن اومد سمت بالکن نگاه کردم ی نفر پریده بود تو بالکن
ایلان: من کاره دیگه ای بلند نیستم... میتونی تنبیهم کنی
چشماشو بستو گفت
جیمین: مثل اینکه دلت برای تنبه شدن تنگ شده
ایلان: خوب... گفتی اگه سرت خوب نشد تنبهم میکنی
دستمو گرفت گذاشت رو پیشونیش
جیمین: این دفعه رو شانس اوردی
منم کارمو ادامه دادم بعد ده دقیقه صدای در اومد از رو پام بلند شد
جیمین: چیشده؟
بادیگارد: قربان شامتونو اوردم
درو باز کرد غذارو گرفت گذاشت رو میز شروع کردیم بخوردن سریع غذامو تموم کردمو دراز کشیدم واقعا خوابم میامد چشمام بسته شد تو خواب بیداری تخت بالا پایین شد فهمیدم جیمین
چند مین بعد
از خواب بیدار شدم جیمین داشت کراواتشو درست میکرد تا منو دید گفت
جیمین: بعدازظهر میرم خونه
ایلان: سرمو به معنی باشه تکون دادم بلند شدم دست صورتمو شستم رفتم بیرون جیمین نبود رفتم جلوی اینه لبامو نگاه کردم هنوذ همون جوری بود باید یخ میذاشتم تا خوب شه به عطرای روی میز نگاه کردم از فرصت استفاده کردم عطرارو بو کردم بوی خوبی میدادن اما من خوشم نمیامد یکی دیگه رو بو کردم بوی خوبی میداد بیشتر بوش کردم انگار حالمو بد نمیکرد انگار نفسای گرمی ب پوست گردنم خورد تا خواستم برگردم صداش اومد
جیمین: از بوش خوشت اومده؟
برگشتم سمتش سرمو به معنی اره تکون دادم
ایلان: چرا نرفتی؟
جیمین: انگار که تازه یادش اومد برای چی اومد برگشت... یه چیزی یادم رفته بود رفت سمت کشو درشو باز کرد یه چیزی برداشت ندیدم چی بود سریع رفت سمت در برگشت طرف
جیمین: مواظب خودتو بچه باش
ایلان: چشم انگار منطزر همین چشم بود سریع رفت تکیه دادم به میز ارایش صدای در اومد
ایلان: بله؟
بادیگارد: خانم براتون صبحانه اوردم
رفتم سمت در بازش کردم غذارو گرفتم گذاشتم رو تخت ب صبحانه نگاه کردم ولی اشتها نداشتم ی حس بدی افتاد بجونم استرس بدی گرفته بودم میترسیدم اتفاقی برای جیمین بیوفته رفتم سمت بالکن تا هوا تازه ب ریه هام برسه تو دلم از خداخواستم اتفاقی برای جیمین نیافته، نمیدونستم این واقعاخودمم از مردی که ازش متنفر بودم حالا از خدا میخوام اتفاقی براش نیافته انگار حسایی بهش داشتم باورم نمیشد عاشقش شدم، ولی این حسو باید چیکار میکردم؟ سرکوبش میکردم؟ برای چی این عشق ی طرفه باید شکل میگرفت جیمین منو فقط بخاطره بچه میخواد درسته بهم میگه من ماله اونم اخرش ک چی بچه بدنیا اومد باید از شرم خلاص بشه یا نه پس عشقی در کار نیست بهترین کار دفن کردن حسم بود توی همین فکرا بود صدای شلیک اومد به دور برم نگاه کردم چند نفر داشتن ب بدیگاردا حمله میکردن شکه شدم ی نفر تا منو دید نیشخند زد سریع رفتم تو قلبم تند تند میزد نمیدونستم چیکار کنم سریع در بالکن بستم قفل کوچیکی که داشت بستم رفتم سمت در قفل بود انگار قبل من بادیگارد این کارو کرد صدای شلیک همه جارو گرفته بود تو دلم همش میگفتم جیمین زودتر بیاد وایساده بودم صدای پریدن اومد سمت بالکن نگاه کردم ی نفر پریده بود تو بالکن
۸۲.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.