پارت = ۷۲
تقاص دوستی
از ماشین پیاده شدم و به دروازه خیره شدم وقتی کوکم پیاده شد باهم به داخل عمارت رفتیم وقتی در ورودی رو باز کردیم صدای خدمتکارو شنیدم.
*خانم مهمون دارین .
و بعد صدای اما رو که اون نشاط سابق رو نداشت.
^قرار نبود کسی بیاد .
و بعد خودش که از پله ها پایین میومد و بعد از دیدن من خشکش زد .
یه قدم به طرفش برداشتم و گفتم .
+اما!!
و دستامو به بالا بردم و گفتم .
+سورپرایز .
و بعد جیغ ممتد اما.
^اههههههههههههههه(جیغ)
و دوید طرفم و محکم بغلم کرد منم همینطور ، بعد از اینکه از هم جداشدیم .
رفت عقب و با دقت بهم زل زد و دوباره اومد نزدیک و بعد از این که فهمید واقعیم .
با مشت کوبید به بازوم و شروع کرد به فوش دادن .
^روانی بیشعور ،نفهم،بی نزاکت ، الدنگ اصلا به من بی پدر فکر میکنییییی.(داد)
جیمینو دیدم که اومد و بهش اشاره کردم .
+بهتره از این بپرسی.
جیمینم بعد از دیدنم با تعجب پرسید.
÷چطور زنده ایی؟
+منتظر بود بمیرم ولی اوا همیشه برمیگرده .
درحال حرف بودیم که صدای یه پسر بچه اومد .
&مامان اینا کین ؟
که اما برگشت و خم شد به پایین و بهش گفت.
^خالته نمیخوای بری بغلش .
و بعد به من اشاره کرد .
بچه بدو بدو اومد طرفم و جلوم وایساد و دستشو با حالت دست دادن اورد جلوم .
&سلام ، اسم من مین هو اسم تو چیه ؟
شکه بودم با من من گفتم .
+بچه دار شدی ؟
اِما سر تکون داد که با هیجان پسر بچه رو بلند کردم و چرخوندم و محکم بغلش کردم .
+قربونت شم.
ادامه دارد...
از ماشین پیاده شدم و به دروازه خیره شدم وقتی کوکم پیاده شد باهم به داخل عمارت رفتیم وقتی در ورودی رو باز کردیم صدای خدمتکارو شنیدم.
*خانم مهمون دارین .
و بعد صدای اما رو که اون نشاط سابق رو نداشت.
^قرار نبود کسی بیاد .
و بعد خودش که از پله ها پایین میومد و بعد از دیدن من خشکش زد .
یه قدم به طرفش برداشتم و گفتم .
+اما!!
و دستامو به بالا بردم و گفتم .
+سورپرایز .
و بعد جیغ ممتد اما.
^اههههههههههههههه(جیغ)
و دوید طرفم و محکم بغلم کرد منم همینطور ، بعد از اینکه از هم جداشدیم .
رفت عقب و با دقت بهم زل زد و دوباره اومد نزدیک و بعد از این که فهمید واقعیم .
با مشت کوبید به بازوم و شروع کرد به فوش دادن .
^روانی بیشعور ،نفهم،بی نزاکت ، الدنگ اصلا به من بی پدر فکر میکنییییی.(داد)
جیمینو دیدم که اومد و بهش اشاره کردم .
+بهتره از این بپرسی.
جیمینم بعد از دیدنم با تعجب پرسید.
÷چطور زنده ایی؟
+منتظر بود بمیرم ولی اوا همیشه برمیگرده .
درحال حرف بودیم که صدای یه پسر بچه اومد .
&مامان اینا کین ؟
که اما برگشت و خم شد به پایین و بهش گفت.
^خالته نمیخوای بری بغلش .
و بعد به من اشاره کرد .
بچه بدو بدو اومد طرفم و جلوم وایساد و دستشو با حالت دست دادن اورد جلوم .
&سلام ، اسم من مین هو اسم تو چیه ؟
شکه بودم با من من گفتم .
+بچه دار شدی ؟
اِما سر تکون داد که با هیجان پسر بچه رو بلند کردم و چرخوندم و محکم بغلش کردم .
+قربونت شم.
ادامه دارد...
۳.۹k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.