آرامش دریا p⁶
آرامش دریا p⁶
*بیمارستان*
ویو یونگی
تا برسیم به بیمارستان جیمین از درد بیهوش شد. اومدیم به بیمارستان و یکی از دکتر ها که دوستم بود اون و برد تا معاینش کنن. داشتم از استرس میمردم.
سیمون: یونگی؟
یونگی: چی...چی شد؟ حالش خوبه؟ بچه چی؟
سیمون: بیا توی اتاقم باید یه چیزی بهت بگم.
(توی اتاق)
یونگی: خوب اومدیم بگو.
سیمون: ببین یونگی فقط گوش کن هیچی نگو. هیچی.
یونگی: خوب بگو تو!
سیمون یه نفس عمیق کشید گفت..
سیمون: جیمین دوقلو باردار بود ولی چون که بهش فشار اومد متاسفانه یکی از بچه هارو از دست دادیم.
با این حرفش یه شک خیلی بدی بهم وارد شد.
یونگی: خو...ا...الان حالشون خوبه؟
سیمون: آره خوله. فقط باید تا بیهوشه اون بچه ی مرده رو به دنیا بیاریم چون که اگر این کار و نکنیم ممکنه که یه بلایی سرشون بیاد سر زایمان اصلی.
جیمین: او...اوکی باشه.
سیمون: نگران نباش الان حال دوتاشون خوبه.
*چهار ساعت بعد*
جیمین و بیهوش بردن توی اتاق عمل و بچه ی مرده رو بهدنیا اووردن. نمیخوام در این مورد به کسی بگم.
الان جیمین توی بخشه.
جیمین: یو...یونگی؟ آخخخ (بی حال)
یونگی: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: آره، فقط یکم دلدرد دارم.
یونگی: این به خاطر اینه که بچه لگد میزنه دیگه.
جیمین: وا..واقعا؟ (ذوق)
یونگی: فدات شم من.
و بعد لبش و آروم بوس*یدم.
جیمین: سو..سوبین خوبه؟
یونگی: چرا نگران اونی؟ اون کاری کرد که تو....
جیمین: با این حال اون بچمه. مگه نه؟
یونگی: قربونت برم من. حتی کسی که اذیتت کرده رو هم دوس داری.
جیمین: اون پسرمه. خودم به دنیا آووردمش. خودم بزرگش کردم.
یونگی: باشه. بیا سرمت تموم شد بریم خونه.
*یه ماه بعد*
....
*بیمارستان*
ویو یونگی
تا برسیم به بیمارستان جیمین از درد بیهوش شد. اومدیم به بیمارستان و یکی از دکتر ها که دوستم بود اون و برد تا معاینش کنن. داشتم از استرس میمردم.
سیمون: یونگی؟
یونگی: چی...چی شد؟ حالش خوبه؟ بچه چی؟
سیمون: بیا توی اتاقم باید یه چیزی بهت بگم.
(توی اتاق)
یونگی: خوب اومدیم بگو.
سیمون: ببین یونگی فقط گوش کن هیچی نگو. هیچی.
یونگی: خوب بگو تو!
سیمون یه نفس عمیق کشید گفت..
سیمون: جیمین دوقلو باردار بود ولی چون که بهش فشار اومد متاسفانه یکی از بچه هارو از دست دادیم.
با این حرفش یه شک خیلی بدی بهم وارد شد.
یونگی: خو...ا...الان حالشون خوبه؟
سیمون: آره خوله. فقط باید تا بیهوشه اون بچه ی مرده رو به دنیا بیاریم چون که اگر این کار و نکنیم ممکنه که یه بلایی سرشون بیاد سر زایمان اصلی.
جیمین: او...اوکی باشه.
سیمون: نگران نباش الان حال دوتاشون خوبه.
*چهار ساعت بعد*
جیمین و بیهوش بردن توی اتاق عمل و بچه ی مرده رو بهدنیا اووردن. نمیخوام در این مورد به کسی بگم.
الان جیمین توی بخشه.
جیمین: یو...یونگی؟ آخخخ (بی حال)
یونگی: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: آره، فقط یکم دلدرد دارم.
یونگی: این به خاطر اینه که بچه لگد میزنه دیگه.
جیمین: وا..واقعا؟ (ذوق)
یونگی: فدات شم من.
و بعد لبش و آروم بوس*یدم.
جیمین: سو..سوبین خوبه؟
یونگی: چرا نگران اونی؟ اون کاری کرد که تو....
جیمین: با این حال اون بچمه. مگه نه؟
یونگی: قربونت برم من. حتی کسی که اذیتت کرده رو هم دوس داری.
جیمین: اون پسرمه. خودم به دنیا آووردمش. خودم بزرگش کردم.
یونگی: باشه. بیا سرمت تموم شد بریم خونه.
*یه ماه بعد*
....
۵.۲k
۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.