عشق و غرور p50
در ک باز شد با دیدن نسرین گل از گلم شکفت
چقدر دلم براش تنگ شده بود
_گیسیا خودتی؟؟
تا ب خودم بیام سفت بغلم کرد:
_آیییی نسرین ..
جدا شد و گفت:
_چیشده
_از صدقه سری خانزاده همه تنم کبوده اون وقت توعم اینجوری سفت فشارم میدی
آبرو هاش رفت بالا:
_برای چی تنت کبوده؟
آهی کشیدم و کوتاه همه چیزو بهش گفتم
_ اشتباه کردی پسر خانزاده رو ازش مخفی کردی
حرصم گرفت:
_تو هیچی نمیدونی نسرین...بر فرض که به خانزاده میگفتم حاملم و اون طلاقم نمیداد فک کردی سوفیا دست رو دست میزاشت که برای خانزاده وارث بیارم و سر اون بی کلاه بمونه؟؟....اون چشمش دنبال پول و ثروت بود که یه بچه قلابی بست به خیک خانزاده
نسرین سری تکون داد:
_اره راس میگی حتما یه بلایی سر تو یا آرشاویر میآورد.....این چیز ها رو ول کن خسته ای تا شام خیلی مونده یکم استراحت کن
دستشو گرفتم:
_چه خوبه که هستی
لبخند زیبایی زد و رفت بیرون
******
_چی میگی؟مطمئنی خودش گفته؟
نسرین انگشت اشارشو جلو دهنش گرفت:
_هیش اروم حرف بزن..میگم وقتی داشتم سفره رو می چیدم خود خانزاده داشت به شهربانو میگفت میخوام زن روستای کناری رو بگیرم
ناباور نگاش کردم
کاش تو آشپزخونه شام نمیخورم و خودم با گوشای خودم میشنیدم
یکی از خدمتکارا اومد :
_ خانزاده گفتن برید اتاقشون
باشه ی ارومی گفتم و رفتم طبقه بالا...تقه ای ب در زدم و وارد شدم
به بالای تخت تکیه داده بود :
_درو ببند
درو بستم دو قدم رفتم جلو...به حرف اومد:
_ از این به بعد میشی خدمتکار این عمارت...تا چند روزه دیگه خانم این خونه قراره بیاد ، باید خدمتکارش بشی
چقدر دلم براش تنگ شده بود
_گیسیا خودتی؟؟
تا ب خودم بیام سفت بغلم کرد:
_آیییی نسرین ..
جدا شد و گفت:
_چیشده
_از صدقه سری خانزاده همه تنم کبوده اون وقت توعم اینجوری سفت فشارم میدی
آبرو هاش رفت بالا:
_برای چی تنت کبوده؟
آهی کشیدم و کوتاه همه چیزو بهش گفتم
_ اشتباه کردی پسر خانزاده رو ازش مخفی کردی
حرصم گرفت:
_تو هیچی نمیدونی نسرین...بر فرض که به خانزاده میگفتم حاملم و اون طلاقم نمیداد فک کردی سوفیا دست رو دست میزاشت که برای خانزاده وارث بیارم و سر اون بی کلاه بمونه؟؟....اون چشمش دنبال پول و ثروت بود که یه بچه قلابی بست به خیک خانزاده
نسرین سری تکون داد:
_اره راس میگی حتما یه بلایی سر تو یا آرشاویر میآورد.....این چیز ها رو ول کن خسته ای تا شام خیلی مونده یکم استراحت کن
دستشو گرفتم:
_چه خوبه که هستی
لبخند زیبایی زد و رفت بیرون
******
_چی میگی؟مطمئنی خودش گفته؟
نسرین انگشت اشارشو جلو دهنش گرفت:
_هیش اروم حرف بزن..میگم وقتی داشتم سفره رو می چیدم خود خانزاده داشت به شهربانو میگفت میخوام زن روستای کناری رو بگیرم
ناباور نگاش کردم
کاش تو آشپزخونه شام نمیخورم و خودم با گوشای خودم میشنیدم
یکی از خدمتکارا اومد :
_ خانزاده گفتن برید اتاقشون
باشه ی ارومی گفتم و رفتم طبقه بالا...تقه ای ب در زدم و وارد شدم
به بالای تخت تکیه داده بود :
_درو ببند
درو بستم دو قدم رفتم جلو...به حرف اومد:
_ از این به بعد میشی خدمتکار این عمارت...تا چند روزه دیگه خانم این خونه قراره بیاد ، باید خدمتکارش بشی
۱۶.۸k
۲۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.