دوست نداشتم پارت ۸
توی راه حرفی بینمون ردو بدل نشد .
تا رسیدیم.
عمارت قشنگ و بزرگی بود .
از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد ریموتو زد و ماشینو قفل کرد خودش جلو را میرفت منم پشتش میرفتم سرم پایین بود که یهو وایساد من متوجه نشدم برای همین با سر خوردم به کمرش میخواستم بیوفتم که دستاش دور کمرم حلقه شد
لیلیث:خدایا بسه دیگه👍🏿🦫
دو سه دقیقه چشم تو چشم شده بودیم .که خودمو جمو جور کردم از دستاش اومدم
بیرون اونم به خودش اومد و رو باز کرد .
یونگی :خانوما مقدمن
ا.ت :خنده ای کردمو گفتم تا دو سه روز پیش به خونم تشنه بودی .
یونگی :حالا زنمی
ا.ت: (با مشت زدم به سرشونش ) یاااااااااااا چی میگی میزنم تو دهنتاااا
یونگی پوزخندی زدو گفت برو تو
منم لج کردم گفتم لازم نکرده تو اول برو تو
یونگی باز پوزخند زدو رفت
منم یه چشم خوره رفتمو رفتم تو
خونش خیلی قشنگو تمیز بود
همینطور که داشتم خونشو نگاه میکردم که همونطوری نشستم رو یکی از کاناپه ها شوگا رفت از پله های خونش بالا برق یکی از اتاقارو روشن کرد و رفت توش
یه دفه یادم افتاد من لباس یا لوازم آرایش یا هر لوازم لازم .......... دیگرو ندارم
فورا داد زدم گفتم
ا.ت: یوووووونگیییییییی
یونگی بدو بدو از اتاقه اومد بیرون گف چیه چی شدی خوبی .
از پریشون بودنش خندم گرفت گفتم الان کوشش وسایلم .
یه اخم کرد گف منو از اونجا کشوندی اینجا که اینو بگی مردمو زنده زنده شدم
ا.ت:آره(کیوت)
لیلیث : آخه خارک.....🎀
یونگی:برو اتاق سمت راست اتاقته همچی هم داره
داشتم میرفتم که یهو برگشتم گفتم برای چی یه همچین اناقی توی خونته
یونگی :چه اتاقی؟؟؟
ا.ت:اتاق چیز دیگه آآآآم خبببب اتاقه دخترونه
یونگی : باید برای آینده به فکر باشم (پوزخند)
خجالت کشیدمو بدو بدو رفتم بالا
بچه ها لایکا کم شده فالو هم نمیکنید اینطوری که نمیتونم ادامه بدم
تا رسیدیم.
عمارت قشنگ و بزرگی بود .
از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد ریموتو زد و ماشینو قفل کرد خودش جلو را میرفت منم پشتش میرفتم سرم پایین بود که یهو وایساد من متوجه نشدم برای همین با سر خوردم به کمرش میخواستم بیوفتم که دستاش دور کمرم حلقه شد
لیلیث:خدایا بسه دیگه👍🏿🦫
دو سه دقیقه چشم تو چشم شده بودیم .که خودمو جمو جور کردم از دستاش اومدم
بیرون اونم به خودش اومد و رو باز کرد .
یونگی :خانوما مقدمن
ا.ت :خنده ای کردمو گفتم تا دو سه روز پیش به خونم تشنه بودی .
یونگی :حالا زنمی
ا.ت: (با مشت زدم به سرشونش ) یاااااااااااا چی میگی میزنم تو دهنتاااا
یونگی پوزخندی زدو گفت برو تو
منم لج کردم گفتم لازم نکرده تو اول برو تو
یونگی باز پوزخند زدو رفت
منم یه چشم خوره رفتمو رفتم تو
خونش خیلی قشنگو تمیز بود
همینطور که داشتم خونشو نگاه میکردم که همونطوری نشستم رو یکی از کاناپه ها شوگا رفت از پله های خونش بالا برق یکی از اتاقارو روشن کرد و رفت توش
یه دفه یادم افتاد من لباس یا لوازم آرایش یا هر لوازم لازم .......... دیگرو ندارم
فورا داد زدم گفتم
ا.ت: یوووووونگیییییییی
یونگی بدو بدو از اتاقه اومد بیرون گف چیه چی شدی خوبی .
از پریشون بودنش خندم گرفت گفتم الان کوشش وسایلم .
یه اخم کرد گف منو از اونجا کشوندی اینجا که اینو بگی مردمو زنده زنده شدم
ا.ت:آره(کیوت)
لیلیث : آخه خارک.....🎀
یونگی:برو اتاق سمت راست اتاقته همچی هم داره
داشتم میرفتم که یهو برگشتم گفتم برای چی یه همچین اناقی توی خونته
یونگی :چه اتاقی؟؟؟
ا.ت:اتاق چیز دیگه آآآآم خبببب اتاقه دخترونه
یونگی : باید برای آینده به فکر باشم (پوزخند)
خجالت کشیدمو بدو بدو رفتم بالا
بچه ها لایکا کم شده فالو هم نمیکنید اینطوری که نمیتونم ادامه بدم
۲.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.