بوسه
پیج ممنوعه که شخصی نویسی هام بود دچار مشکل شده. مجبورم امشب اینجا بنویسم.
قرار بود همدیگه رو ببینیم. تا دیروقت سرکار بود و هوا بارونی. قرار بود اون روز بره ماموریت کاری و معلوم نبود چند روز دوباره نیست...
زنگش زدم. دیر کرده بود. گفتم توی این ترافیک و بارون نمیخواد عجله کنی...
اصلا میخوای امشب نیا. میترسم.
گفت نع! من باهات حرف دارم...
وقتایی که باهام حرف داشت بهترین روزای زندگی مشترکمون بود. شاید ساعتها فقط میشدم گوش... محو حرف زدنش...
با یکساعت تاخیر اما اومد. به مامان اینا گفتم باهاش میرم بیرون.
نشستیم توی ماشین که خیس نشیم. بارون شدت گرفته بود.
نشستیم و بهش گفتم یار جان! حرف بزن ببینم چی میخواستی بهم بگی...
و گفت...
و گفت...
و گفت...
حرفاش که تموم شد گفت:
خب! نوبت توعه... بگو چی میخواستی بگی...
و من شروع کردم از دوست داشتنش گفتم...
از دلتنگی هام...
از دوری...
از عشق...
گوش میداد با وجود اون همه خستگی...
یه دفعه وسط حرف زدنام گفت: الهام! میخوام بوست کنم...
و آروم گونه ام رو بوسید...
من همه چیز رو فراموش کردم...
دلتنگی و دوری و غم...
همه چیز رفت...
#من_نوشت:
دلم براش تنگ شده...
خیلی زیاد...
کاش بود... 😔
قرار بود همدیگه رو ببینیم. تا دیروقت سرکار بود و هوا بارونی. قرار بود اون روز بره ماموریت کاری و معلوم نبود چند روز دوباره نیست...
زنگش زدم. دیر کرده بود. گفتم توی این ترافیک و بارون نمیخواد عجله کنی...
اصلا میخوای امشب نیا. میترسم.
گفت نع! من باهات حرف دارم...
وقتایی که باهام حرف داشت بهترین روزای زندگی مشترکمون بود. شاید ساعتها فقط میشدم گوش... محو حرف زدنش...
با یکساعت تاخیر اما اومد. به مامان اینا گفتم باهاش میرم بیرون.
نشستیم توی ماشین که خیس نشیم. بارون شدت گرفته بود.
نشستیم و بهش گفتم یار جان! حرف بزن ببینم چی میخواستی بهم بگی...
و گفت...
و گفت...
و گفت...
حرفاش که تموم شد گفت:
خب! نوبت توعه... بگو چی میخواستی بگی...
و من شروع کردم از دوست داشتنش گفتم...
از دلتنگی هام...
از دوری...
از عشق...
گوش میداد با وجود اون همه خستگی...
یه دفعه وسط حرف زدنام گفت: الهام! میخوام بوست کنم...
و آروم گونه ام رو بوسید...
من همه چیز رو فراموش کردم...
دلتنگی و دوری و غم...
همه چیز رفت...
#من_نوشت:
دلم براش تنگ شده...
خیلی زیاد...
کاش بود... 😔
۶.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.