پارت ۱۲
ات
ات : د..داری شوخی میکنی
شوگا : شوخی نمیکنم ات..مادرت ملکه گوگوریو بود..و وصیت نامه نوشته بود که تاج و تخت به دخترش تعلق بگیره..ولی پدرت بخاطر ترس از ملکه مادر وصیت نامه رو مخفی کرد...
ات : یعنی....پدرم شاه واقعی گوگوریوعه
شوگا : اره ات...میدونم حضم اینا برات سخته ولی واقعیته..
ات : باورت میکنم...اما..تا الان باید امپراطور مین فهمیده باشه
شوگا : تا جایی که میدونم یونگی اهل کتاب خوندن نیس...مادرتم تا حالا ندیده...فقد من دیدمش
ات : الان...من باید چیکار کنم
شوگا : فقد برگرد خونه
ات : اون وقت تو چی میشه!..من نمیخوام..نمیخوام کسی بهت اسیب بزنه*گریه*
شوگا : حرف،حرف امپراطوره
ات : هیچ کاری نمیتونه بکنه...نمیزارم..هق..نمیزارم کسی بکشتت
"جیمین"
اونا..تازه چی گفتن...مادر ات...
با دو برگشتم به قصر...باید به ملکه بگم..نه اگه به ملکه بگم ممکنه از حال بره..اصن مکه امکان داره دختر ملکه دائه بدنیا اومده باشه
رفتم سمت کتاب خونه قصر و کل کتابارو زیر و رو کردم
تا پیداش کردم...چند تا صفحه رو خوندم که یه برگه از کتاب افتاد
برداشتمش
جیمین :"شوکه"
در اینده تاج و تخت به پرنسس ملکه دائه تعلق میگیره
اسم فرزند
جیمین : ا...ات
اب دهنمو قورت دادم...و برگه رو مچاله کردم
جیمین : و..ولی..گفتن که فرزند..ب..بدنیا نیومده..و اون گیره سر...شبیه همونیه که تو برگه بود
الان من باید چیکار کنم...
از کتاب خونه رفتم بیرون که به بانو ویژه برخورد کردم
جیمین : برین کتاب خونه رو تمیز کنین
با دو رفتم سمت اقامتگاه امپراطور
جیمین : امپراطور!.امپراطور!
درو باز کردم
یونگی : تو چرا برگشتی
جیمین : امپراطور..ات
یونگی : ات چشه؟!..اتفاقی براش افتاده
جیمین : ات با برادرتون بود
یونگی :"شوکه"..چی گفتی؟!
جیمین : دارم راست میگم..دیدمش داشتن باهم میگفتن و میخندیدن
یونگی : اون چطور تا الان زنده مونده"داد"
جیمین : ن..نمیدونم
یونگی : دوتاشونو برین بیارین همین الان...توهم قیافتو نبینم چون ممکنه تورو هم بکشم
از اقامتگاه رفتم بیرون
یوری : هوی جیمین چی شده
جیمین : اوضاع خیلی بد شده...ات الان میمیره
یوری : چ..چی میگی چرا میمیره
جیمین : ات با برادر امپراطور بود.یوری اگه ات بمیره..اگه ات بمیره..هممون کشته میشیم
کوک : چرا ؟
جیمین : کسی راجب این چیزی نمیدونه...خودم همین تازه فهمیدم
یوری : حرف بزن
جیمین : ات دختر ملکه دائه هست
یوری و کوک :"شوکه"
کوک : ها؟
یوری : امکان نداره
جیمین : حقیقته،پزشک دائه پادشاهه
یوری : پدر ات...و زندس
جیمین : تو اتاقشه
کوک : نونا من میخوام برم خونه
یوری : نه الان نه...اگه ات بمیره من چیکار کنم
کوک : من به پادشاه فحش دادم بهش گفتم حرومزاده پیری(T^T)
یوری : اون فعلا پزشکه پس...واییی عالیجناب
ابوجی*همون پدر ات😔* : عذر میخوام اینجا چه اتفاقی افتاده؟
یوری و کوک : جیغغغغغغغ*زارت😔💨*
ات : د..داری شوخی میکنی
شوگا : شوخی نمیکنم ات..مادرت ملکه گوگوریو بود..و وصیت نامه نوشته بود که تاج و تخت به دخترش تعلق بگیره..ولی پدرت بخاطر ترس از ملکه مادر وصیت نامه رو مخفی کرد...
ات : یعنی....پدرم شاه واقعی گوگوریوعه
شوگا : اره ات...میدونم حضم اینا برات سخته ولی واقعیته..
ات : باورت میکنم...اما..تا الان باید امپراطور مین فهمیده باشه
شوگا : تا جایی که میدونم یونگی اهل کتاب خوندن نیس...مادرتم تا حالا ندیده...فقد من دیدمش
ات : الان...من باید چیکار کنم
شوگا : فقد برگرد خونه
ات : اون وقت تو چی میشه!..من نمیخوام..نمیخوام کسی بهت اسیب بزنه*گریه*
شوگا : حرف،حرف امپراطوره
ات : هیچ کاری نمیتونه بکنه...نمیزارم..هق..نمیزارم کسی بکشتت
"جیمین"
اونا..تازه چی گفتن...مادر ات...
با دو برگشتم به قصر...باید به ملکه بگم..نه اگه به ملکه بگم ممکنه از حال بره..اصن مکه امکان داره دختر ملکه دائه بدنیا اومده باشه
رفتم سمت کتاب خونه قصر و کل کتابارو زیر و رو کردم
تا پیداش کردم...چند تا صفحه رو خوندم که یه برگه از کتاب افتاد
برداشتمش
جیمین :"شوکه"
در اینده تاج و تخت به پرنسس ملکه دائه تعلق میگیره
اسم فرزند
جیمین : ا...ات
اب دهنمو قورت دادم...و برگه رو مچاله کردم
جیمین : و..ولی..گفتن که فرزند..ب..بدنیا نیومده..و اون گیره سر...شبیه همونیه که تو برگه بود
الان من باید چیکار کنم...
از کتاب خونه رفتم بیرون که به بانو ویژه برخورد کردم
جیمین : برین کتاب خونه رو تمیز کنین
با دو رفتم سمت اقامتگاه امپراطور
جیمین : امپراطور!.امپراطور!
درو باز کردم
یونگی : تو چرا برگشتی
جیمین : امپراطور..ات
یونگی : ات چشه؟!..اتفاقی براش افتاده
جیمین : ات با برادرتون بود
یونگی :"شوکه"..چی گفتی؟!
جیمین : دارم راست میگم..دیدمش داشتن باهم میگفتن و میخندیدن
یونگی : اون چطور تا الان زنده مونده"داد"
جیمین : ن..نمیدونم
یونگی : دوتاشونو برین بیارین همین الان...توهم قیافتو نبینم چون ممکنه تورو هم بکشم
از اقامتگاه رفتم بیرون
یوری : هوی جیمین چی شده
جیمین : اوضاع خیلی بد شده...ات الان میمیره
یوری : چ..چی میگی چرا میمیره
جیمین : ات با برادر امپراطور بود.یوری اگه ات بمیره..اگه ات بمیره..هممون کشته میشیم
کوک : چرا ؟
جیمین : کسی راجب این چیزی نمیدونه...خودم همین تازه فهمیدم
یوری : حرف بزن
جیمین : ات دختر ملکه دائه هست
یوری و کوک :"شوکه"
کوک : ها؟
یوری : امکان نداره
جیمین : حقیقته،پزشک دائه پادشاهه
یوری : پدر ات...و زندس
جیمین : تو اتاقشه
کوک : نونا من میخوام برم خونه
یوری : نه الان نه...اگه ات بمیره من چیکار کنم
کوک : من به پادشاه فحش دادم بهش گفتم حرومزاده پیری(T^T)
یوری : اون فعلا پزشکه پس...واییی عالیجناب
ابوجی*همون پدر ات😔* : عذر میخوام اینجا چه اتفاقی افتاده؟
یوری و کوک : جیغغغغغغغ*زارت😔💨*
۵۴.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.