* * زندگی متفاوت
🐾پارت 44
#leoreza
وارد اتاقش شدم خوابیده بود وسایل گذاشتم رو میز کنارش رفتم کنار تختش نشستم
چند تا از تارای موهاش ریخته بود جلو صورتش زدم کنار
من عاشق این فرشته شده بودم
و به این راحتی دست از سرش برنمیداشتمش
تا اخر عمرم پیش خودم نگه اش میداشتم
و نمیذاشتم کسی اذیتش کنه
باید قضیه رو بهش میگفتم
امروز که نمیشد چون امروز قرار مرخص بشه بعدشم تو عمارت قرار با ارسلان حرف بزنم میمونه فردا حرف میزنم
باید بهش میگفتم باباش قاتل نیس و من یه ادم بیگناه کشتم یعنی منو میبخشه
از رو تخت بلند شدم رفتم بیرون به سمت اتاق دکتر رفتم تا ببینم میتونم مرخصش کنم یا نه در زدم وارد شدم
خانوم دکتر : سلام
رضا: سلام خانم دکتر ما میتونیم همسرمون مرخص کنیم
خانم دکتر :بله میتونیم البته وقتی سرمش تموم شد فقط زیاد به شکمش فشار نیارین
رضا:چشم ممنون خدانگهدار
خانم دکتر:خدانگهدار
از اتاق اومدم بیرون
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
در ماشین باز کردم تا بتونه پیاده بشه زیر بغلش گرفتم درد داشت خیلی ولی بروز نمیداد وارد عمارت شدیم
رفتیم طبقه ی بالا به سمت اتاق خودش بردم الان دیگه هیچ جا امن نبود جز
عمارت خودم
رو کاناپه اتاق نشوندمش
رضا:خوبی
پانیذ:ارع
رضا:چیزی نیاز نداری
پانیذ:نه.....فقط داداشم چی میشه
یه نفش عمیق کشیدم باید فردا همه چیو بهش میگفتم
رضا:فردا بهت همه چیو توضیح میدم خب
پانیذ:خب الان بگ...
رضا:نع من الان کار دارم شب میام بهت میگم
سری تکون داد منم از اتاق اومد بیرون رفتم اشپزخونه تا به خدمه بگم سوپ اماده کنه
از اشپز خونه اومدم بیرون رفتم به طبقه ی پایین که اونجا هم حالت پذیرایی داشت ارسلان اونجا بود رفتم نشستم رو کاناپه
ارسلان:هیچی از اون مردک پیدا نکردم تو چی کار کردی تحقیق کردی
رضا:ارعه ولی پوچ بود اومدم باهات حرف بزنم
لب تاپ اش بست نگاهم کرد
ارسلان:بگو
رضا:خب من یه ادم بیگناه کشتیم........
.
.
.
.
.
ارسلان هی میرفت اونور هی میوند اینور سرم داشت دیگه گیج میرفت
رضا:ارسلانن بشین باید راه حل پیدا کنی نه هی بری اینور اونور
ارسلان نشست
ارسلان:هیچی به مغزم نمیرسه نمیتونمم
رضا:من فک کنم همین ادمایی که به شماها تیراندازی کردن همین ادمی باشه که خانوده ی من کشته باشه ولی خب هیچی ازش نداریم
ارسلان:وایسا ببینم اون موقع ای که به ما هنوز حمله نکرده بودن تو به من زنگ زدی گفتی یکی داره من و تعقیقب میکنه تونستی شماره ی ماشین برداری
تازه یادم اومده اره خودشه شمارش تو گوشیم سیو کرده بودم
سریع گوشیم برداشتم به ارسلان نشون دادم
ارسلان:خودشه همین ماشین چند روز پیشم ما رو تعقیب میکرد فقط رنگ ماشین فرق میکنه
امیر:من میتونم ماشین پیدا کنم
نگاهمون رفت سمت امیر
رضا:مطمئنی
امیر :اره بابا فقط شماره پلاک برام بفرس
رضا:اوکیع
...
#leoreza
وارد اتاقش شدم خوابیده بود وسایل گذاشتم رو میز کنارش رفتم کنار تختش نشستم
چند تا از تارای موهاش ریخته بود جلو صورتش زدم کنار
من عاشق این فرشته شده بودم
و به این راحتی دست از سرش برنمیداشتمش
تا اخر عمرم پیش خودم نگه اش میداشتم
و نمیذاشتم کسی اذیتش کنه
باید قضیه رو بهش میگفتم
امروز که نمیشد چون امروز قرار مرخص بشه بعدشم تو عمارت قرار با ارسلان حرف بزنم میمونه فردا حرف میزنم
باید بهش میگفتم باباش قاتل نیس و من یه ادم بیگناه کشتم یعنی منو میبخشه
از رو تخت بلند شدم رفتم بیرون به سمت اتاق دکتر رفتم تا ببینم میتونم مرخصش کنم یا نه در زدم وارد شدم
خانوم دکتر : سلام
رضا: سلام خانم دکتر ما میتونیم همسرمون مرخص کنیم
خانم دکتر :بله میتونیم البته وقتی سرمش تموم شد فقط زیاد به شکمش فشار نیارین
رضا:چشم ممنون خدانگهدار
خانم دکتر:خدانگهدار
از اتاق اومدم بیرون
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
در ماشین باز کردم تا بتونه پیاده بشه زیر بغلش گرفتم درد داشت خیلی ولی بروز نمیداد وارد عمارت شدیم
رفتیم طبقه ی بالا به سمت اتاق خودش بردم الان دیگه هیچ جا امن نبود جز
عمارت خودم
رو کاناپه اتاق نشوندمش
رضا:خوبی
پانیذ:ارع
رضا:چیزی نیاز نداری
پانیذ:نه.....فقط داداشم چی میشه
یه نفش عمیق کشیدم باید فردا همه چیو بهش میگفتم
رضا:فردا بهت همه چیو توضیح میدم خب
پانیذ:خب الان بگ...
رضا:نع من الان کار دارم شب میام بهت میگم
سری تکون داد منم از اتاق اومد بیرون رفتم اشپزخونه تا به خدمه بگم سوپ اماده کنه
از اشپز خونه اومدم بیرون رفتم به طبقه ی پایین که اونجا هم حالت پذیرایی داشت ارسلان اونجا بود رفتم نشستم رو کاناپه
ارسلان:هیچی از اون مردک پیدا نکردم تو چی کار کردی تحقیق کردی
رضا:ارعه ولی پوچ بود اومدم باهات حرف بزنم
لب تاپ اش بست نگاهم کرد
ارسلان:بگو
رضا:خب من یه ادم بیگناه کشتیم........
.
.
.
.
.
ارسلان هی میرفت اونور هی میوند اینور سرم داشت دیگه گیج میرفت
رضا:ارسلانن بشین باید راه حل پیدا کنی نه هی بری اینور اونور
ارسلان نشست
ارسلان:هیچی به مغزم نمیرسه نمیتونمم
رضا:من فک کنم همین ادمایی که به شماها تیراندازی کردن همین ادمی باشه که خانوده ی من کشته باشه ولی خب هیچی ازش نداریم
ارسلان:وایسا ببینم اون موقع ای که به ما هنوز حمله نکرده بودن تو به من زنگ زدی گفتی یکی داره من و تعقیقب میکنه تونستی شماره ی ماشین برداری
تازه یادم اومده اره خودشه شمارش تو گوشیم سیو کرده بودم
سریع گوشیم برداشتم به ارسلان نشون دادم
ارسلان:خودشه همین ماشین چند روز پیشم ما رو تعقیب میکرد فقط رنگ ماشین فرق میکنه
امیر:من میتونم ماشین پیدا کنم
نگاهمون رفت سمت امیر
رضا:مطمئنی
امیر :اره بابا فقط شماره پلاک برام بفرس
رضا:اوکیع
...
۱۱.۶k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.