بدرود عشق من. پارت 9
تهیونگ قدمی برداشت چون پاش در رفته بود نزدیک بود با صورت پخش زمین بشه که ا/ت متوجه موقعیت شده بود دست تهیونگ رو گرفت و نزاشت بیفته قلب تهیونگ مانند سرعت موتور جت می تپید دست های تهیونگ ما برای دخترک به گرمی لیوان هات چاکلت بود اما دست های دخترک برای تهیونگ ما به سردی هوای کولاکی برفی در زمستان بود سرد و بی روح تهیونگ نگاهی به ا/ت کرد چهره اش به گرمی به دل می نشست اما دستای بی روحش سرد و بی احساس بود سکوت میان ان دو با صدای ا/ت شکسته شد
ا/ت: معلومه که حالت خوبه بیا درخت رو بگیر و همین جا وایسا
تهیونگ درخت رو گرفت و ایستاد ا/ت رفت و چمدون تهیونگ رو اورد و اون رو پشت تهیونگ کرد و بعد دستش رو از درخت جدا کرد و دور گردنش انداخت و به چشمای تهیونگ نگاه کرد چشماش داشت حسی رو بیان میکرد که نمی فهمیدمش
ا/ت: باید بریم بیمارستان پات وضعش خرابه
تهیونگ: میتونم راه برم
ا/ت: نه نمیتونی یک کلبه همین نزدیکا هستش تا صبح اونجا میمونیم و صبح میریم بیمارستان
تهیونگ داشت با خودش فکر میکرد که اون از کجا خبر داره راجب به کلبه منو جانس فقط راجب به اونجا میدونستیم البته به گفته خودش با مادرش زیاد می اومدن جنگل پس باید اونجا رو بلد باشه
ا/ت: خب یک که گفتم پای راستت و دو پای چپت ok
تهیونگ: ok
ا/ت: خب یک، دو، یک، دو، یک، دو، یک، دو........
تهیونگ به ا/ت نگاه کرد این دختر واقعن عجیب بود البته برای نتیجه گیری زوده
تهیونگ: خب دیگه نمیخواد بشماری گوشم درد گرفت
با این جمله ای که گفتم یاد یکی از خاطره هام با جانس افتادم داشتم به خاطره ام فکر میکرد ام که ا/ت گفت: تهیونگ خان از خواب و خیال بیا بیرون رسیدیم
به کلبه نگاه کردم با قبلش خیلی فرق کرده بود
با ا/ت به داخل رفتیم خیلی عوض شده بود اونجا یک شومینه بود و فقط همین دیگه هیچی نبود خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم خیلی حس عجیبی داشتم نمیدونم چم بود........
خب من شارژ گوشیم ته کشیده پارت بعدی رو یا امشب میزارم یا فردا پس فعلا بدرود😘🌻
ا/ت: معلومه که حالت خوبه بیا درخت رو بگیر و همین جا وایسا
تهیونگ درخت رو گرفت و ایستاد ا/ت رفت و چمدون تهیونگ رو اورد و اون رو پشت تهیونگ کرد و بعد دستش رو از درخت جدا کرد و دور گردنش انداخت و به چشمای تهیونگ نگاه کرد چشماش داشت حسی رو بیان میکرد که نمی فهمیدمش
ا/ت: باید بریم بیمارستان پات وضعش خرابه
تهیونگ: میتونم راه برم
ا/ت: نه نمیتونی یک کلبه همین نزدیکا هستش تا صبح اونجا میمونیم و صبح میریم بیمارستان
تهیونگ داشت با خودش فکر میکرد که اون از کجا خبر داره راجب به کلبه منو جانس فقط راجب به اونجا میدونستیم البته به گفته خودش با مادرش زیاد می اومدن جنگل پس باید اونجا رو بلد باشه
ا/ت: خب یک که گفتم پای راستت و دو پای چپت ok
تهیونگ: ok
ا/ت: خب یک، دو، یک، دو، یک، دو، یک، دو........
تهیونگ به ا/ت نگاه کرد این دختر واقعن عجیب بود البته برای نتیجه گیری زوده
تهیونگ: خب دیگه نمیخواد بشماری گوشم درد گرفت
با این جمله ای که گفتم یاد یکی از خاطره هام با جانس افتادم داشتم به خاطره ام فکر میکرد ام که ا/ت گفت: تهیونگ خان از خواب و خیال بیا بیرون رسیدیم
به کلبه نگاه کردم با قبلش خیلی فرق کرده بود
با ا/ت به داخل رفتیم خیلی عوض شده بود اونجا یک شومینه بود و فقط همین دیگه هیچی نبود خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم خیلی حس عجیبی داشتم نمیدونم چم بود........
خب من شارژ گوشیم ته کشیده پارت بعدی رو یا امشب میزارم یا فردا پس فعلا بدرود😘🌻
۴.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.