چند پارتی (وقتی هنوز هم دوستت داره ولی....) پارت ۱
#چان
#استری_کیدز
تو و چان هر دو ایدل بودین...شما زمانی عاشق هم بودین و به همین دلیل با هم به طور مخفی قرار میزاشتید اما بعد از یک مدت کمپانی هاتون شمارو مجبور به جدایی میکنه و این باعث میشه هم تو و هم چان افسرده بشین و دیگه مثل قبل اون حس خوشحالی رو نداشته باشید
فن ها شروع به نگران شدن میکنن اما نه شما دونفر و نه کمپانی هاتون ، هیچ کدوم جوابی به این نگرانی ها نمیدن.
روی صندلی نشسته بودی و با ناراحتی به تصویر خودت توی آینه نگاه میکردی...میکاپ آرتیست مشغول آماده کردنت برای این مراسم بود و تو هیچ حالی برای چیزی نداشتی.
بعد از تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودی...حالا به شدت خسته و افسرده شده بودی...نمیتونستی از ته قلبت جوری که پیش چان خوشحال بودی ، خوشحال باشی...نمیتونستی همون طور که توی بغل چان گریه میکردی و بعد دوباره همه چیز به حالت قبل بر میگشت و تمام ناراحتیات از بین میرفت ، گریه میکردی....به شدت افسرده...ناراحت و خسته بودی.
÷ خوب...تموم شد
از افکارت بیرون اومدی و به خودت توی آینه نگاه کردی...بدون اینکه لبخندی بزنی آروم سرت رو تکون دادی
+ ممنون
نفس عمیقی کشیدی و از روی صندلی بلند شدی....منیجرت وارد اتاق شد
× خیله خوب....وقته رفتنه
آروم سرت رو تکون دادی و همراه با منیجرت از کمپانی خارج شدی و به سمت ونی که قرار بود باهاش به مراسم بری ، رفتی....سوار شدی و با بی حسی نگاهت رو به جمعیتی از خبرنگارا که به سمت ماشین هجوم آورده بودن دادی.
بلاخره ماشین راه افتاد و نفس عمیقی کشیدی. سرت رو به صندلی تکیه دادی و پلکاتو روی هم گذاشتی...خسته تر از همیشه...هر روز...خسته تر از دیروز...حرفایی که مدام توی ذهنت بود...تمام چیزی که بهش فکر میکردی... معشوقت بود که حالا نداشتیش.
.
بعد از نیم ساعت ون در محل مراسم... دقیقا جلوی فرش قرمز پارک کرد.
بادیگارد ها به سمت در ماشین اومدن و برات بازشون کردن...حالا قرار بود دوباره تظاهر کنی...باید لبخند میزدی...جلوی اون دوربین های لعنتی...بازم باید نقاب تقلبی میزاشتی.
از ماشین پیاده شدی و با لبخند از روز فرش قرمز رد شدی...به سمت سالن بزرگ مراسم رفتی.
کلی سلبریتی ، خواننده و بازیگر بود...دوباره با همون لبخند ساختگی به همشون سلام کردی.
بلاخره به سمت یکی از میز ها رفتی و روش نشستی.
حالا دوباره لبخندی محو شده بود...هر کس میدیدت باورش نمیشد همونی هستی که با خوشحالی و خنده های بزرگ در حال سلام کردن و احوال پرسی بودی.
الان خود واقعیت شده بودی.
.
#استری_کیدز
تو و چان هر دو ایدل بودین...شما زمانی عاشق هم بودین و به همین دلیل با هم به طور مخفی قرار میزاشتید اما بعد از یک مدت کمپانی هاتون شمارو مجبور به جدایی میکنه و این باعث میشه هم تو و هم چان افسرده بشین و دیگه مثل قبل اون حس خوشحالی رو نداشته باشید
فن ها شروع به نگران شدن میکنن اما نه شما دونفر و نه کمپانی هاتون ، هیچ کدوم جوابی به این نگرانی ها نمیدن.
روی صندلی نشسته بودی و با ناراحتی به تصویر خودت توی آینه نگاه میکردی...میکاپ آرتیست مشغول آماده کردنت برای این مراسم بود و تو هیچ حالی برای چیزی نداشتی.
بعد از تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودی...حالا به شدت خسته و افسرده شده بودی...نمیتونستی از ته قلبت جوری که پیش چان خوشحال بودی ، خوشحال باشی...نمیتونستی همون طور که توی بغل چان گریه میکردی و بعد دوباره همه چیز به حالت قبل بر میگشت و تمام ناراحتیات از بین میرفت ، گریه میکردی....به شدت افسرده...ناراحت و خسته بودی.
÷ خوب...تموم شد
از افکارت بیرون اومدی و به خودت توی آینه نگاه کردی...بدون اینکه لبخندی بزنی آروم سرت رو تکون دادی
+ ممنون
نفس عمیقی کشیدی و از روی صندلی بلند شدی....منیجرت وارد اتاق شد
× خیله خوب....وقته رفتنه
آروم سرت رو تکون دادی و همراه با منیجرت از کمپانی خارج شدی و به سمت ونی که قرار بود باهاش به مراسم بری ، رفتی....سوار شدی و با بی حسی نگاهت رو به جمعیتی از خبرنگارا که به سمت ماشین هجوم آورده بودن دادی.
بلاخره ماشین راه افتاد و نفس عمیقی کشیدی. سرت رو به صندلی تکیه دادی و پلکاتو روی هم گذاشتی...خسته تر از همیشه...هر روز...خسته تر از دیروز...حرفایی که مدام توی ذهنت بود...تمام چیزی که بهش فکر میکردی... معشوقت بود که حالا نداشتیش.
.
بعد از نیم ساعت ون در محل مراسم... دقیقا جلوی فرش قرمز پارک کرد.
بادیگارد ها به سمت در ماشین اومدن و برات بازشون کردن...حالا قرار بود دوباره تظاهر کنی...باید لبخند میزدی...جلوی اون دوربین های لعنتی...بازم باید نقاب تقلبی میزاشتی.
از ماشین پیاده شدی و با لبخند از روز فرش قرمز رد شدی...به سمت سالن بزرگ مراسم رفتی.
کلی سلبریتی ، خواننده و بازیگر بود...دوباره با همون لبخند ساختگی به همشون سلام کردی.
بلاخره به سمت یکی از میز ها رفتی و روش نشستی.
حالا دوباره لبخندی محو شده بود...هر کس میدیدت باورش نمیشد همونی هستی که با خوشحالی و خنده های بزرگ در حال سلام کردن و احوال پرسی بودی.
الان خود واقعیت شده بودی.
.
۲۶.۲k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.