*My alpha* پارت ۶
فهمیده بود که بهونهی دیگه ای نداره با حرص گفت
"من نمیخوام پیش توی وحشی بمونم"
تیشرتمم پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم.
"انتخاب دیگه ای نداری"
خندهی عصبی کرد و گفت
"چرا دارم..من میرم پیش خانوادم و هیچوقتم توی وحشی رو نمیبینم"
"رویای قشنگی بود الانم میتونی بخوابی تا خوابشو ببینی... حالا ام بیا پیشم میخوام بخوابم خستم"
"من خوابم نمیبره"
"میتونی نخوابی.حالا میای پیشم یا مجبورت کنم؟"
به ارنجم تکیه دادم و کمی بلندشدم تا ببینمش.از روی زمین بلند شد و به سمتم قدم برداشت.کفشی که پوشیده بود رو در اورد و با فاصله ازم روی تختم دراز کشید.
"بیا نزدیک تر"
"نمیخوام"
"تو درست نمیشی نه؟میگم بیا نزدیک تر بچه"
"گفتم نمیخوام همینجا عالیه"
"نه تو حرف حالیت نمیشه"
تو موهاش چنگ انداختم و به سمت خودم کشیدم و محبورش کردم نزدیک تر شه
"اخ...میگم وحشیی...من پیش توی وحشی نمیمونم"
"باید عادت کنی"
دستمو دور کمرش انداختم و بغلش کردم...چند ثانیه ام نگذشت که دست و پا انداخت.
"سولمین کاری نکن کاریو بکنم که نباید بکنم"
دوباره به حالت قبل برگشتم و بغلش کردم و چشمامو بستم...درسته سرکشه..درسته بچست..ولی...ولی رایحه اش کاری میکنه از خود بیخود شم...کار میکنه کنترلمو از دست بدم..حس آرامشیو بهم تزریق میکنه که سال هاست دنبالشم...میتونم توی بغلش طوری بخوابم که سال هاست ارزوشو داشتم...یه خواب پر از حس ارامش و بدون هیچ ترس و فکرای آزار دهنده.
.
.
.
.
.
.
.
.
"من نمیخوام پیش توی وحشی بمونم"
تیشرتمم پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم.
"انتخاب دیگه ای نداری"
خندهی عصبی کرد و گفت
"چرا دارم..من میرم پیش خانوادم و هیچوقتم توی وحشی رو نمیبینم"
"رویای قشنگی بود الانم میتونی بخوابی تا خوابشو ببینی... حالا ام بیا پیشم میخوام بخوابم خستم"
"من خوابم نمیبره"
"میتونی نخوابی.حالا میای پیشم یا مجبورت کنم؟"
به ارنجم تکیه دادم و کمی بلندشدم تا ببینمش.از روی زمین بلند شد و به سمتم قدم برداشت.کفشی که پوشیده بود رو در اورد و با فاصله ازم روی تختم دراز کشید.
"بیا نزدیک تر"
"نمیخوام"
"تو درست نمیشی نه؟میگم بیا نزدیک تر بچه"
"گفتم نمیخوام همینجا عالیه"
"نه تو حرف حالیت نمیشه"
تو موهاش چنگ انداختم و به سمت خودم کشیدم و محبورش کردم نزدیک تر شه
"اخ...میگم وحشیی...من پیش توی وحشی نمیمونم"
"باید عادت کنی"
دستمو دور کمرش انداختم و بغلش کردم...چند ثانیه ام نگذشت که دست و پا انداخت.
"سولمین کاری نکن کاریو بکنم که نباید بکنم"
دوباره به حالت قبل برگشتم و بغلش کردم و چشمامو بستم...درسته سرکشه..درسته بچست..ولی...ولی رایحه اش کاری میکنه از خود بیخود شم...کار میکنه کنترلمو از دست بدم..حس آرامشیو بهم تزریق میکنه که سال هاست دنبالشم...میتونم توی بغلش طوری بخوابم که سال هاست ارزوشو داشتم...یه خواب پر از حس ارامش و بدون هیچ ترس و فکرای آزار دهنده.
.
.
.
.
.
.
.
.
۳۴.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.