خانواده ی من
خانواده ی من
پارت ۲۳ 💎
دوروک : پس راست میگن تقدیر مادرو واسه دختراش مینویسن
آسیه: آره راست گفتن
دوروش: میشه بگین جریان چیه ؟
دوروک : راستش اینو که شنیدیم یاد خودمون افتادیم . وقتی همسن و سال شماها بودیم یه اکیپ داشتیم من بودمو برک و سوسن و یه چند نفر دیگه که نمیشناسید یه روز سر یه ماجرایی اکیپ ما با عمر و اولجان باهم دعوا کردیم اونا هم اومدن آینه بغل ماشین منو شکستن و روش خط انداختن منم خب عصبانی شدم و اومدم خونه ی آسیه اینا بعدش یه حرفی زدم که نباید میزدم واسه همین مامانت یهو اومد جلو یه سیلی محکم بهم زد. من همون موقع عاشق مامانتون شدم . ولی سعی میکردم کسی نفهمه حتی برک کلی بهشون گیر دادیم و اذیتشون کردیم واسه همین مامانت اینا از ما بدشون میومد ولی سعی کردم تغییر کنم تا دل مامانتونو بدست بیاورم و آوردم اون وسطا برک هم عاشق آیبیکه شد ولی کار ماها خیلی سخت بود اگه گفتین چرا؟
آسدور : چونکه شما و عمو برک دایی و عمو اولجانو اذیت کرده بودین فکر میکردن میخواین مامان و خاله آیبیکه هم اذیت کنین واسه همین نمیذاشتن باهم باشین
دوروک : آفرین دختر باهوش خوشگلم . درسته ولی خداییش اولجان خودش یه تنه با عمر و قدیر برابری میکرد
آسیه : خب دیگه راجب داداشامون حرف نزنین
دوروک : اوه اوه مامانتون غیرتی شد وقت فرار کردنه
آسیه: دوروک...
دوروک: آی شوخی کردم مگه میشه از تو فرار کرد خوشگلممممم( پیشونی آسیه رو بوسید)
آسیه : منظور باباتون اینه که زود قضاوت نکنید بذارین باهم باشن من حس میکنم اون پسره سرکان واقعا آیبرو دوست داره
دوروک : الان احتمالا اونا هم رفتن خونشون تعریف کردن برک هم داره مثل ما میخنده
دوکان : اینجوری که تعریف کردین فکر کنم بابور نباید میزدش . اما خب قبول کنید دیگه اونم نباید میومد جلوی بابور میگفت من از ایبر خوشم میاد
آسیه : آره خب این قسمتشو اشتباه کرده
دانوش خب دیگه وقت خوابه شبتون بخیر من فردا باید برم دانشگاه
آسدور : منم خیلی خسته شدم میرم بخوابم شب بخیر .
دوروک : بچه ها شبتون بخیر ما رفتیم بخوابیم
دوروش : من الان خوابم نمیاد با بابور چت میکنم ببینم چی شد
دوکان : ولی من خسته ام شب بخیر
🔻آسدور و دانوش
آسدور : داداش وایسا
دانوش : چیشده ؟
آسدور: داداش یه چیزی میخوام بهت بگم شاید خودت هم باور نکنی
دانوش : چیشده؟
آسدور: داداشششش اون پسره جانر هستتتتت
دانوش: خببببب
آسدور: خواهرش دوست دختر توعه
دانوش: هیسسسسسسس بیا بریم اتاق حرف بزنیم .... خب درست حسابی تعریف کن ببینم از کجا فهمیدی ؟
آسدور : داداش میگن حرف حرف میارهههه الانم دقیقا همون شد داشتیم راجب داداش های منو آیبر با اون حرف میزدیم ...
پارت ۲۳ 💎
دوروک : پس راست میگن تقدیر مادرو واسه دختراش مینویسن
آسیه: آره راست گفتن
دوروش: میشه بگین جریان چیه ؟
دوروک : راستش اینو که شنیدیم یاد خودمون افتادیم . وقتی همسن و سال شماها بودیم یه اکیپ داشتیم من بودمو برک و سوسن و یه چند نفر دیگه که نمیشناسید یه روز سر یه ماجرایی اکیپ ما با عمر و اولجان باهم دعوا کردیم اونا هم اومدن آینه بغل ماشین منو شکستن و روش خط انداختن منم خب عصبانی شدم و اومدم خونه ی آسیه اینا بعدش یه حرفی زدم که نباید میزدم واسه همین مامانت یهو اومد جلو یه سیلی محکم بهم زد. من همون موقع عاشق مامانتون شدم . ولی سعی میکردم کسی نفهمه حتی برک کلی بهشون گیر دادیم و اذیتشون کردیم واسه همین مامانت اینا از ما بدشون میومد ولی سعی کردم تغییر کنم تا دل مامانتونو بدست بیاورم و آوردم اون وسطا برک هم عاشق آیبیکه شد ولی کار ماها خیلی سخت بود اگه گفتین چرا؟
آسدور : چونکه شما و عمو برک دایی و عمو اولجانو اذیت کرده بودین فکر میکردن میخواین مامان و خاله آیبیکه هم اذیت کنین واسه همین نمیذاشتن باهم باشین
دوروک : آفرین دختر باهوش خوشگلم . درسته ولی خداییش اولجان خودش یه تنه با عمر و قدیر برابری میکرد
آسیه : خب دیگه راجب داداشامون حرف نزنین
دوروک : اوه اوه مامانتون غیرتی شد وقت فرار کردنه
آسیه: دوروک...
دوروک: آی شوخی کردم مگه میشه از تو فرار کرد خوشگلممممم( پیشونی آسیه رو بوسید)
آسیه : منظور باباتون اینه که زود قضاوت نکنید بذارین باهم باشن من حس میکنم اون پسره سرکان واقعا آیبرو دوست داره
دوروک : الان احتمالا اونا هم رفتن خونشون تعریف کردن برک هم داره مثل ما میخنده
دوکان : اینجوری که تعریف کردین فکر کنم بابور نباید میزدش . اما خب قبول کنید دیگه اونم نباید میومد جلوی بابور میگفت من از ایبر خوشم میاد
آسیه : آره خب این قسمتشو اشتباه کرده
دانوش خب دیگه وقت خوابه شبتون بخیر من فردا باید برم دانشگاه
آسدور : منم خیلی خسته شدم میرم بخوابم شب بخیر .
دوروک : بچه ها شبتون بخیر ما رفتیم بخوابیم
دوروش : من الان خوابم نمیاد با بابور چت میکنم ببینم چی شد
دوکان : ولی من خسته ام شب بخیر
🔻آسدور و دانوش
آسدور : داداش وایسا
دانوش : چیشده ؟
آسدور: داداش یه چیزی میخوام بهت بگم شاید خودت هم باور نکنی
دانوش : چیشده؟
آسدور: داداشششش اون پسره جانر هستتتتت
دانوش: خببببب
آسدور: خواهرش دوست دختر توعه
دانوش: هیسسسسسسس بیا بریم اتاق حرف بزنیم .... خب درست حسابی تعریف کن ببینم از کجا فهمیدی ؟
آسدور : داداش میگن حرف حرف میارهههه الانم دقیقا همون شد داشتیم راجب داداش های منو آیبر با اون حرف میزدیم ...
۲.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.