P50من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 50
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
یوری:س...سوا؟
لاغر تر شده بود....زیر چشماش گود افتاده بود و معلوم بود چندین هفتس خوب نخوابیده....بدنش خیلی اروم میلرزید و پوسشت به شدت رنگ پریده بود ...هیچی نمیگفت و فقط با چشمای گشاد و لب های لرزون به یوری نگاه میکرد...
یوری واقعا مونده بود چه واکنشی نشون بده...به اینکه دوستش جدی جدی از گور بلند شده بخنده؟یا گریه کنه و بغلش کنه؟یا بزنه توی گوشش ک تموم این مدت کدوم گوری بوده؟
بعد از چند دقیقه ای با شوک نگاه کردن ب بهترین دوستش به این نتیجه رسید ک با تک تک گزینه ها واکنش نشون بده ..
شونه های سوا رو گرفت و جوری محکم تکون تکونش میداد ک سوا حس میکرد هر لحظه ممکنه مغززش از دهنش بریزه بیرون...
یوری:توئه عوضی بیشعور تموم این مدت کدوم گوری بودییییی؟من به مراسم خاکسپاریت اومدم و الان میبینم توئه احمق زنده ایییییی
سوا ک جدی جدی سرگیجه گرفته بود سعی کرد خودشو از دست یوری خلاص کنه تا نفس بکشه ولی یوری محکم اونو کشید سمت خودش و بغلش کرد....
سوا میتونست لرز بدن یوری رو حس کنه ک ب شدت میلرزید و هق هق میکرد...
یوری:(با هق هق و زار زار کردن)چرا اینجوری گذاشتی رفتی؟چرا نکفتی سالمی ؟میدونی من چی کشیدم؟میدونی چی به سر هممون اومد؟
سوا ک نمیدونست چجوری باید جوابشو بده فقط لباشو ب هم فشرد و دستشو دور یوری حلقه کرد...
یوری:(هق هق )فک کردم مردیییییی....فکر کردم زیر 8 متر خاکی...فکر کردم دیگه چشمات باز نمیشه..فکر کردم دیگه نمیخندی...فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت سوا....میدونی چیکار کردی با هممون؟
سوا دیگه واقعا نمیتونست جلوی ریزش اشکاشو بگیره...
یوری:چرا هیچی نمیگی ؟این همه مدت نبودی و الانم خفه خون گرفتی؟د یچی بگو لعنتییی
سوا:من مجبور بودم یوری
یوری از سوا جدا شد و جلوش ایستاد
یوری:مجبور چی؟ها؟جانگ هیون سوک مجبورت کرده بود؟
سوا ناباورانه یه یوری خیره شد...
سوا:از کجا میدونی؟
یوری پوزخند غمگینی زد
یوری:فکر کردی اونقد ضعیف بودم ک بشینم یه گوشه و به تو ک ب دلیل مسخره ای مرده بودی فکر کنم؟اینهمه نیومدم پزشکی بخونم ک نفهمم هیچ ادمی به خاطر ضربه ی امیگدالا نمیمیره...البته باید از دکتر لی هم تشکر زیادی بکنم ...
سوا با اسم اومدن اون اشغال دستاشو مشت کرد..
سوا:اون اشغال...همش تقصیر اون بود ...
یوری:نه سوا ...شروع کنننده ی این بازی جانگ هیون سوک بود...ولی ایندفعه بهش اجازه نمیدم اون برنده ی این بازی باشه...
سوا:دیگه رسما عقلتو از دست دادی یوری...فکر کردی میتونی شکستش بدی؟
یوری:فکر نکردم...مطمئنم ...من و جین فهمیده بودیم ک تو نمردی...داشتیم سعی میکردیم کمکت کنیم...داشتیم رد باند جانگ هیون سوکو ممیزدیم....
سوا ب شدت سرشو تکون داد
سوا:نه یوری ...اون مرد خطرناکه...مگه قبلا بهت نکفتم...ییچی نمیشه ااون اسیبی بهم نمیزنه...من همین حالشم کار اشتباهی کردم ک اومدم اینجا....باید منو فراموش کنی...فراموش کن اینجا منو دیدی من باید ....
یوری:(چشمای اشکی)فک کردی میتونم فراموش کنم؟میتونم بازی ها بچگیمونو با هم فراموش کنم؟میتونم خاطراتمونو فراموش کنم؟میتونم تو خونه ام بشینم و قهوه بخورم در حالی ک تو توی ناکجا اباد توی خونه ی عوضی ای؟نع...ایندفعه ساکت نمیشینم...نمیزارم اون عوضی
+سوا؟
جفتشون با شنیدن صدای دیگه ای خشکشون زد و برگشتن....به جیمین که با چشمای متعجب و خیس بهشون زل زده بود خیره شدن...
سوا:(زیرلب)بدبخت شدیم
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------------
یوری:س...سوا؟
لاغر تر شده بود....زیر چشماش گود افتاده بود و معلوم بود چندین هفتس خوب نخوابیده....بدنش خیلی اروم میلرزید و پوسشت به شدت رنگ پریده بود ...هیچی نمیگفت و فقط با چشمای گشاد و لب های لرزون به یوری نگاه میکرد...
یوری واقعا مونده بود چه واکنشی نشون بده...به اینکه دوستش جدی جدی از گور بلند شده بخنده؟یا گریه کنه و بغلش کنه؟یا بزنه توی گوشش ک تموم این مدت کدوم گوری بوده؟
بعد از چند دقیقه ای با شوک نگاه کردن ب بهترین دوستش به این نتیجه رسید ک با تک تک گزینه ها واکنش نشون بده ..
شونه های سوا رو گرفت و جوری محکم تکون تکونش میداد ک سوا حس میکرد هر لحظه ممکنه مغززش از دهنش بریزه بیرون...
یوری:توئه عوضی بیشعور تموم این مدت کدوم گوری بودییییی؟من به مراسم خاکسپاریت اومدم و الان میبینم توئه احمق زنده ایییییی
سوا ک جدی جدی سرگیجه گرفته بود سعی کرد خودشو از دست یوری خلاص کنه تا نفس بکشه ولی یوری محکم اونو کشید سمت خودش و بغلش کرد....
سوا میتونست لرز بدن یوری رو حس کنه ک ب شدت میلرزید و هق هق میکرد...
یوری:(با هق هق و زار زار کردن)چرا اینجوری گذاشتی رفتی؟چرا نکفتی سالمی ؟میدونی من چی کشیدم؟میدونی چی به سر هممون اومد؟
سوا ک نمیدونست چجوری باید جوابشو بده فقط لباشو ب هم فشرد و دستشو دور یوری حلقه کرد...
یوری:(هق هق )فک کردم مردیییییی....فکر کردم زیر 8 متر خاکی...فکر کردم دیگه چشمات باز نمیشه..فکر کردم دیگه نمیخندی...فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت سوا....میدونی چیکار کردی با هممون؟
سوا دیگه واقعا نمیتونست جلوی ریزش اشکاشو بگیره...
یوری:چرا هیچی نمیگی ؟این همه مدت نبودی و الانم خفه خون گرفتی؟د یچی بگو لعنتییی
سوا:من مجبور بودم یوری
یوری از سوا جدا شد و جلوش ایستاد
یوری:مجبور چی؟ها؟جانگ هیون سوک مجبورت کرده بود؟
سوا ناباورانه یه یوری خیره شد...
سوا:از کجا میدونی؟
یوری پوزخند غمگینی زد
یوری:فکر کردی اونقد ضعیف بودم ک بشینم یه گوشه و به تو ک ب دلیل مسخره ای مرده بودی فکر کنم؟اینهمه نیومدم پزشکی بخونم ک نفهمم هیچ ادمی به خاطر ضربه ی امیگدالا نمیمیره...البته باید از دکتر لی هم تشکر زیادی بکنم ...
سوا با اسم اومدن اون اشغال دستاشو مشت کرد..
سوا:اون اشغال...همش تقصیر اون بود ...
یوری:نه سوا ...شروع کنننده ی این بازی جانگ هیون سوک بود...ولی ایندفعه بهش اجازه نمیدم اون برنده ی این بازی باشه...
سوا:دیگه رسما عقلتو از دست دادی یوری...فکر کردی میتونی شکستش بدی؟
یوری:فکر نکردم...مطمئنم ...من و جین فهمیده بودیم ک تو نمردی...داشتیم سعی میکردیم کمکت کنیم...داشتیم رد باند جانگ هیون سوکو ممیزدیم....
سوا ب شدت سرشو تکون داد
سوا:نه یوری ...اون مرد خطرناکه...مگه قبلا بهت نکفتم...ییچی نمیشه ااون اسیبی بهم نمیزنه...من همین حالشم کار اشتباهی کردم ک اومدم اینجا....باید منو فراموش کنی...فراموش کن اینجا منو دیدی من باید ....
یوری:(چشمای اشکی)فک کردی میتونم فراموش کنم؟میتونم بازی ها بچگیمونو با هم فراموش کنم؟میتونم خاطراتمونو فراموش کنم؟میتونم تو خونه ام بشینم و قهوه بخورم در حالی ک تو توی ناکجا اباد توی خونه ی عوضی ای؟نع...ایندفعه ساکت نمیشینم...نمیزارم اون عوضی
+سوا؟
جفتشون با شنیدن صدای دیگه ای خشکشون زد و برگشتن....به جیمین که با چشمای متعجب و خیس بهشون زل زده بود خیره شدن...
سوا:(زیرلب)بدبخت شدیم
۹.۹k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.