رمان فرشته کوچولوم پارت ۳۰
صبح روز بعد..... ساعت 8:۳۰
از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم
هنوز اون حس توی وجودم بود
عا راستی در مورد اون تماس مطمعن نیستم
با هیونگ حرف بزنم یا نه
فک میکنه دیونه شدم
از اتاق اومدم بیرون
و به سمت اتاق کاری که هیونگ توش بود رفتم
در زدم و وارد شدم
کوک: صبح بخیر
ته:صبح بخیر
کوک: چطور پیش میره
ته:صبر داشته باش بچه
کوک: اوم باشه
کوک:سرنخی پیدا نکردی؟
ته: نه هنوز ولی دارم تلاشم رو می کنم
کوک:وایستا ببینم هیونگ... نخوابیدی؟
ته: نچ
کوک: یااااا
ته: چته
کوک: انقد هم خودتو خسته نکن
ته: نمی خواد نگران من باشی
کوک: خب.... بیا بریم صبحانه بخوریم
ته: اوکی
باهم رفتیم پایین و مشغول صبحانه خوردن شدیم
زیر چشماش سیاه شده بود
کوک: هیونگ بعد صبحانه برو یکم استراحت کن
ته:لازم نکرده
کوک:هعییی خودا
ته: گگگگ
بعد تموم شدن صبحانه هیونگ رفت اتاق تا به ادامه کارش برسه منم اماده شدم برم شرکت
.....
تو راه بودم که هانبین زنگ زد
جواب دادم
کوک: بله
هانبین : دیروز کدوم ..... الله اکبر... دیروز چرا نیومدی
کوک: ی مشکلی برام پیش اومده بود کارای شرکت هم تو خونه انجام دادم دارم میارم
هانبین : اوم خوبه اگه اینکارو نمی کردی میزدم میمردی
کوک: خفه شووو الاغ خیر سرم رئیست هستم
هانبین : مهم نیست برام
ی لحظه خندم گرفت
هانبین: چته دیونه
کوک: اهم هیچی هیچی
کوک: خب دیگه من جلو درم قط می کنم
هانبین : باشه
قطع کردم و پیاده شدم
همین که خواستم وارد شرکت بشم
گوشیم زنگ خورد
اه هانبین مسخره بازیش گل کرده
گوشی رو بدون نگاه کردن جواب دادم
کوک: یاا هانبین شی دارم میام دیگه
... :جناب جئون
کوک: شما؟
.. : ی اشنا
کوک: گفتم شما؟
... : میدونی چیه؟
.. : این کت و شلوار خیلی بهت میاد
شوکه برگشتم به دور ور نگاه کردم
کوک: تو کی؟؟
.. :بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم از این روز هات لذت ببر
گوشی از دستم افتاد.....
این پایان بازی نیست
این تازه شروع بازی ما پنج نفره......
پایان فصل اول 🤧🤧
از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم
هنوز اون حس توی وجودم بود
عا راستی در مورد اون تماس مطمعن نیستم
با هیونگ حرف بزنم یا نه
فک میکنه دیونه شدم
از اتاق اومدم بیرون
و به سمت اتاق کاری که هیونگ توش بود رفتم
در زدم و وارد شدم
کوک: صبح بخیر
ته:صبح بخیر
کوک: چطور پیش میره
ته:صبر داشته باش بچه
کوک: اوم باشه
کوک:سرنخی پیدا نکردی؟
ته: نه هنوز ولی دارم تلاشم رو می کنم
کوک:وایستا ببینم هیونگ... نخوابیدی؟
ته: نچ
کوک: یااااا
ته: چته
کوک: انقد هم خودتو خسته نکن
ته: نمی خواد نگران من باشی
کوک: خب.... بیا بریم صبحانه بخوریم
ته: اوکی
باهم رفتیم پایین و مشغول صبحانه خوردن شدیم
زیر چشماش سیاه شده بود
کوک: هیونگ بعد صبحانه برو یکم استراحت کن
ته:لازم نکرده
کوک:هعییی خودا
ته: گگگگ
بعد تموم شدن صبحانه هیونگ رفت اتاق تا به ادامه کارش برسه منم اماده شدم برم شرکت
.....
تو راه بودم که هانبین زنگ زد
جواب دادم
کوک: بله
هانبین : دیروز کدوم ..... الله اکبر... دیروز چرا نیومدی
کوک: ی مشکلی برام پیش اومده بود کارای شرکت هم تو خونه انجام دادم دارم میارم
هانبین : اوم خوبه اگه اینکارو نمی کردی میزدم میمردی
کوک: خفه شووو الاغ خیر سرم رئیست هستم
هانبین : مهم نیست برام
ی لحظه خندم گرفت
هانبین: چته دیونه
کوک: اهم هیچی هیچی
کوک: خب دیگه من جلو درم قط می کنم
هانبین : باشه
قطع کردم و پیاده شدم
همین که خواستم وارد شرکت بشم
گوشیم زنگ خورد
اه هانبین مسخره بازیش گل کرده
گوشی رو بدون نگاه کردن جواب دادم
کوک: یاا هانبین شی دارم میام دیگه
... :جناب جئون
کوک: شما؟
.. : ی اشنا
کوک: گفتم شما؟
... : میدونی چیه؟
.. : این کت و شلوار خیلی بهت میاد
شوکه برگشتم به دور ور نگاه کردم
کوک: تو کی؟؟
.. :بیشتر از این نمی تونم حرف بزنم از این روز هات لذت ببر
گوشی از دستم افتاد.....
این پایان بازی نیست
این تازه شروع بازی ما پنج نفره......
پایان فصل اول 🤧🤧
۳.۳k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.