p11
خب به هر حال عشقش یک طرفست، مطمئنن اون دوستم نداره، ولش اصلا
تو فکر بودمکه دیدم صدای کوک داره از پایین میاد
کوک: بیا اینجاااا
رفتم پایین
ات: چته؟
کوک: یچیز بپوش ببرمت بیرون
ات: میشه ببری خونمون
کوک: نه... دلم برات سوخت تو خونه تنهایی
ات: باشه میرم لباس بپوشم
رفتم تو اتاق یه لباس پوشیدم (عکسشو میزارم) موهامو بستم و رفتم پایین
ات: من امادم
کوک: باشه برو سوار ماشین شو میام
رفتم سوار شدم و جونگکوکم اومد
ات: کجا قراره بریم؟
کوک: بریم پارک
ات: باشه
رفتیم پارک یه جا پیدا کردیم نشستیم
کوک: بستنی میخوای؟
ات: اره
کوک: یه بستنی فروشی این نزدیکی هست، بریم اونجا
ات: اوکی
رفتیم به بستنی فروشی که گفته بود من دم در وایسادم تا بیاد حوصلم سر رفت میخواستم برم تو که در باز شد که جونگکوک اومد بیرون من حواسم نبود که یدفعه لبامون خورد بهم
ات: چ.. چیز... من.. متاسف...
نزاشت حرفم تموم شه سرمو گرفت ولبامو محکم بوسید، اما... چرا من باهاش همکاری کردم؟
بعد از چند مین نفس کم اورد و جدا شد
ات: جونگ.. جونگکوک من...
کوک: هییسس... من دوست دارم
ات: ها؟ خ.. خب منم دوس.. دوستت دارم
کوک:(خنده)
ات: اما الان جدی هستی؟
کوک: جدی ام
ات: من الان دوست دخترتم؟
کوک: اره(بغلش کرد)
(پرش زمانی به خونه)
رفتیم خونه، باورم نمیشه من دوست دختر بزرگترین دشمن پدرمم
ات: کوک
کوک: بله
ات: من الان به پدرم خیانت کردم؟
کوک: نه، چرا؟
ات: چون تو بزرگترین دشمنشی و من الان دوست دخترتم
کوک: خب براش توضیح بده
ات: کله مو میکنه میندازه جلو تمساح
کوک: نگران نباش نمیکنه
ات: الان میتونم برم خونه خودمون؟
کوک: تو الان برای منی، پس نه
ات: کوکییی، خواهش می کنم
کوک: شاید بعدا بهش فکر کردم
ات: من خستم میرم بخوابم
کوک: صبرکن
ات: بله
اومد براید بغلم کرد برد تو اتاق خودش
کوک: تو از این به بعد اینجا میخوابی
ات: چی؟
دیدم لباسشودر اورد اومد رو تخت پیش من خوابید
ات: برو لباس بپوش (بلند)
کوک: من دوست دارم اینجوری بخوابم
رومو کردم اونور پشت بهش خوابیدم ، که کمرمو گرفت چسبوند به خودش
ات: ولم کن
دستشو محکم تر کرد
کوک: شب بخیر
ات: ایییش
کوک ویو *
احساس می کنم یکم زود بهش گفتم، اما نتونستم بیشتر تحمل کنم
تهیونگ ویو *
بالاخره هیونجین ردشو زد با چند نفر دیگه رفتیم به سمت عمارت جعون
کوک ویو *
خوابم نمیبرد که یدفعه صدای تیر اندازی شنیدم
ات: ها.. صدای چیه؟
کوک: تیر اندازی
ات: نکنه بابام به اینجا حمله کرده باشن
کوک: فکر کنم خودشه
رفتم لباسمو پوشیدم، اصلحه مو برداشتم رفتم پایین...
ادامه دارد...
شرط
۱۱ لایک
۵ کامنت
تو فکر بودمکه دیدم صدای کوک داره از پایین میاد
کوک: بیا اینجاااا
رفتم پایین
ات: چته؟
کوک: یچیز بپوش ببرمت بیرون
ات: میشه ببری خونمون
کوک: نه... دلم برات سوخت تو خونه تنهایی
ات: باشه میرم لباس بپوشم
رفتم تو اتاق یه لباس پوشیدم (عکسشو میزارم) موهامو بستم و رفتم پایین
ات: من امادم
کوک: باشه برو سوار ماشین شو میام
رفتم سوار شدم و جونگکوکم اومد
ات: کجا قراره بریم؟
کوک: بریم پارک
ات: باشه
رفتیم پارک یه جا پیدا کردیم نشستیم
کوک: بستنی میخوای؟
ات: اره
کوک: یه بستنی فروشی این نزدیکی هست، بریم اونجا
ات: اوکی
رفتیم به بستنی فروشی که گفته بود من دم در وایسادم تا بیاد حوصلم سر رفت میخواستم برم تو که در باز شد که جونگکوک اومد بیرون من حواسم نبود که یدفعه لبامون خورد بهم
ات: چ.. چیز... من.. متاسف...
نزاشت حرفم تموم شه سرمو گرفت ولبامو محکم بوسید، اما... چرا من باهاش همکاری کردم؟
بعد از چند مین نفس کم اورد و جدا شد
ات: جونگ.. جونگکوک من...
کوک: هییسس... من دوست دارم
ات: ها؟ خ.. خب منم دوس.. دوستت دارم
کوک:(خنده)
ات: اما الان جدی هستی؟
کوک: جدی ام
ات: من الان دوست دخترتم؟
کوک: اره(بغلش کرد)
(پرش زمانی به خونه)
رفتیم خونه، باورم نمیشه من دوست دختر بزرگترین دشمن پدرمم
ات: کوک
کوک: بله
ات: من الان به پدرم خیانت کردم؟
کوک: نه، چرا؟
ات: چون تو بزرگترین دشمنشی و من الان دوست دخترتم
کوک: خب براش توضیح بده
ات: کله مو میکنه میندازه جلو تمساح
کوک: نگران نباش نمیکنه
ات: الان میتونم برم خونه خودمون؟
کوک: تو الان برای منی، پس نه
ات: کوکییی، خواهش می کنم
کوک: شاید بعدا بهش فکر کردم
ات: من خستم میرم بخوابم
کوک: صبرکن
ات: بله
اومد براید بغلم کرد برد تو اتاق خودش
کوک: تو از این به بعد اینجا میخوابی
ات: چی؟
دیدم لباسشودر اورد اومد رو تخت پیش من خوابید
ات: برو لباس بپوش (بلند)
کوک: من دوست دارم اینجوری بخوابم
رومو کردم اونور پشت بهش خوابیدم ، که کمرمو گرفت چسبوند به خودش
ات: ولم کن
دستشو محکم تر کرد
کوک: شب بخیر
ات: ایییش
کوک ویو *
احساس می کنم یکم زود بهش گفتم، اما نتونستم بیشتر تحمل کنم
تهیونگ ویو *
بالاخره هیونجین ردشو زد با چند نفر دیگه رفتیم به سمت عمارت جعون
کوک ویو *
خوابم نمیبرد که یدفعه صدای تیر اندازی شنیدم
ات: ها.. صدای چیه؟
کوک: تیر اندازی
ات: نکنه بابام به اینجا حمله کرده باشن
کوک: فکر کنم خودشه
رفتم لباسمو پوشیدم، اصلحه مو برداشتم رفتم پایین...
ادامه دارد...
شرط
۱۱ لایک
۵ کامنت
۲۹.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.