p②
مربی دنس « هانا...تول...سد...ند...خب آفرین پسرا...برای امروز کافیه...خسته نباشید
راوی « پسرا به سمت دوش ها رفتند و لباس هاشون رو پوشیدند و از کمپانی خارج شدند...همگی خونه تهیونگ دعوت بودند...خونه ای که تازه گرفته بود...
شب//
همگی جام های شراب روبالا بردند و به سلامتی گفتند و خوردند...جو، جو خوب و دوستانه ای بود...
نامجون « از اینکه هیچ ایده ای برای مراسم گرمی ندارین ممنونم😂💔
تهیونگ خواست چیزی بگه که تلفنش زنگ خورد...
تهیونگ « الو؟ الو؟. ـ.
جیمین « کی بود؟
تهیونگ « نمیدونم قطع کرد....
........
مینها « چرا چیزی نگفتی دختر؟؟؟
مینهی « م.من...من فقط...
مینها « زودباش...
مینهی دوباره شماره تهیونگ رو گرفت...
......
تهیونگ « باز داره زنگ میخوره...
جیمین « نکنه سسنگ فنه یا آرمی...یا مزاحم
نامجون « بده من جواب بدم...یوبوسیو؟
مین هی « ....ا..الو...تهیونگ شی؟
نامجون « شما!؟ من دوست تهیونگم
مینهی « اوپ..اوپا....قطع نکنین...من...من مینهی ام...هوانگ مین هی....
راوی « نامجون با فهمیدن اینکه کی پشت خطه نگاهش رنگ تعجب و عجیبی گرفت و به گوشه ای زل زد...سعی میکرد عصبانیت و تعجبش رو مخفی کنه...
نامجون « چرا زنگ زدی؟
مینهی « خواهش میکنم گوشی رو بدید تهیونگ...واقعا کار ضروری دارم...
نامجون « متاسفم...اما شما دیگه رابطه ای ندارید...
مینهی « حتی نمیخواد راجب بچه ای که از پوست و گوشت و خون خودشه هم بدونه؟
نامجون «.....
مینهی « اگه گوشی رو نمیدید بهم لاقل به تهیونگ بگید فردا ساعت ۵ کافه همیشگی بیاد...لطفا...
نامجون گوشی رو قطع کرد...(پسرم ادبت؟😐)
و سرشو بین دستاش گرفت...صدای اعضا بلند شد که مدام میپرسیدند کی بود...مخصوصا تهیونگ
نامجون « مین هی بود...هوانگ مین هی....
راوی « سکوت همه جا رو فرا گرفت...همه توی بهت عجیبی فرو رفتند...
بعد از چند دقیقه سکوت جیمین پرسید
جیمین « چیکار داشت...چی میگفت؟
نامجون « میخواست تهیونگ رو ببینه...گفت میخواد راجب دخترشون باهاش حرف بزنه...
تهیونگ « چ...چی؟؟
جین « نمیفهمم چرا باید بعد از چهارسال زنگ بزنه و راجب دختری که تهیونگ فراموشش کردع باهاش حرف بزنه...
جیهوپ« اما بازم...تهیونگ تو پدر اون طفل معصومی...بنظرم بهتره لاقل حرفاشو بشنوی...ضرری توش نیست...
نامجون « گفت فرداساعت ۵ همون کافه همیشگی بیاد...ته میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ « ن..نمیدونم...
.
.
.
فردا بعد از ظهر //
جیمین « تهیونگا...بیا بیرون دیگه...
تهیونگ درحالی که داشت ماسکش رو میزد از اتاقش اومد بیرون...
یونگی « میخوای بری؟!
تهیونگ « حداقلش میتونم بگم بهش مزاحم، زندگیم نشه...خدافظ پسرا...
راوی « پسرا به سمت دوش ها رفتند و لباس هاشون رو پوشیدند و از کمپانی خارج شدند...همگی خونه تهیونگ دعوت بودند...خونه ای که تازه گرفته بود...
شب//
همگی جام های شراب روبالا بردند و به سلامتی گفتند و خوردند...جو، جو خوب و دوستانه ای بود...
نامجون « از اینکه هیچ ایده ای برای مراسم گرمی ندارین ممنونم😂💔
تهیونگ خواست چیزی بگه که تلفنش زنگ خورد...
تهیونگ « الو؟ الو؟. ـ.
جیمین « کی بود؟
تهیونگ « نمیدونم قطع کرد....
........
مینها « چرا چیزی نگفتی دختر؟؟؟
مینهی « م.من...من فقط...
مینها « زودباش...
مینهی دوباره شماره تهیونگ رو گرفت...
......
تهیونگ « باز داره زنگ میخوره...
جیمین « نکنه سسنگ فنه یا آرمی...یا مزاحم
نامجون « بده من جواب بدم...یوبوسیو؟
مین هی « ....ا..الو...تهیونگ شی؟
نامجون « شما!؟ من دوست تهیونگم
مینهی « اوپ..اوپا....قطع نکنین...من...من مینهی ام...هوانگ مین هی....
راوی « نامجون با فهمیدن اینکه کی پشت خطه نگاهش رنگ تعجب و عجیبی گرفت و به گوشه ای زل زد...سعی میکرد عصبانیت و تعجبش رو مخفی کنه...
نامجون « چرا زنگ زدی؟
مینهی « خواهش میکنم گوشی رو بدید تهیونگ...واقعا کار ضروری دارم...
نامجون « متاسفم...اما شما دیگه رابطه ای ندارید...
مینهی « حتی نمیخواد راجب بچه ای که از پوست و گوشت و خون خودشه هم بدونه؟
نامجون «.....
مینهی « اگه گوشی رو نمیدید بهم لاقل به تهیونگ بگید فردا ساعت ۵ کافه همیشگی بیاد...لطفا...
نامجون گوشی رو قطع کرد...(پسرم ادبت؟😐)
و سرشو بین دستاش گرفت...صدای اعضا بلند شد که مدام میپرسیدند کی بود...مخصوصا تهیونگ
نامجون « مین هی بود...هوانگ مین هی....
راوی « سکوت همه جا رو فرا گرفت...همه توی بهت عجیبی فرو رفتند...
بعد از چند دقیقه سکوت جیمین پرسید
جیمین « چیکار داشت...چی میگفت؟
نامجون « میخواست تهیونگ رو ببینه...گفت میخواد راجب دخترشون باهاش حرف بزنه...
تهیونگ « چ...چی؟؟
جین « نمیفهمم چرا باید بعد از چهارسال زنگ بزنه و راجب دختری که تهیونگ فراموشش کردع باهاش حرف بزنه...
جیهوپ« اما بازم...تهیونگ تو پدر اون طفل معصومی...بنظرم بهتره لاقل حرفاشو بشنوی...ضرری توش نیست...
نامجون « گفت فرداساعت ۵ همون کافه همیشگی بیاد...ته میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ « ن..نمیدونم...
.
.
.
فردا بعد از ظهر //
جیمین « تهیونگا...بیا بیرون دیگه...
تهیونگ درحالی که داشت ماسکش رو میزد از اتاقش اومد بیرون...
یونگی « میخوای بری؟!
تهیونگ « حداقلش میتونم بگم بهش مزاحم، زندگیم نشه...خدافظ پسرا...
۱۴۴.۱k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.