♡pt: ♡²⁰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«یک ماه بعد»
ا/ت: تهیونگاا چرا احساس میکنم دارم بالا میارم
ا/ت ویو:
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بدو بدو رفتم توی
دستشویی و بالا آوردم میدونستم حامله هستم
دکتر بهم یه تست بارداری داد و دوتا خط در اومد
منم قراره امشب به تهیونگ بگم و ری اکشنشرو ببینم.
ویو شب:
تهیونگ ویو:
قرار بود امشب از ا/ت خواستگاری کنم و ری اکشنش رو ببینم
ا/ت ویو:
همه داشتن تو مهمونی گپ میزدن که با صدای خوردن قاشق به لیوان سالن با سکوت مواجه شد
تهیونگ: بیبی بیا بشین پیشم«با صدای بلند»
«ا/ت رفت و پیش تهیونگ نشست
تهیونگ ویو:
تا نشست برگشتم و جلوش زانو زدم
تهیونگ: میخوای تا آخر عمر باهام زندگی کنی؟
ا/ت:«شوکه» تا بمیرمم بلههه
«تهیونگ سری بلند شد و ا/ت رو توی هوا چرخوند»
«انگشتر رو توی انگشت حلقه ا/ت انداخت»
« بوسه عمیقی روی لبای ا/ت زد»
ا/ت: تهیونگ منم واست یه سوپرایز دارم
تهیونگ:؟؟
ا/ت ویو:
تست بارداری رو از جیبم درآوردم و گفتم که چشماش رو ببنده چشمام رو بست و روی دستاش قرارش دادم
ا/ت میتونی چشمات رو باز کنی
تهیونگ: هوم حتما
تهیونگ ویو:
با چیزی که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بمیرم
تهیونگ: ا/تتتتتت«ذوق» بابا شدم بابا شدم
مهمونا: تبریک میگیم
ا/ت: خیلی ممنون
«تهیونگ زانو زد و سر شرو روی دل ا/ت گذاشت»
تهیونگ: ا/تتتتتت من تورو به اندازه خدا میپرستم
ا/ت: عه اینو نگو دیگه هههه«خنده»
تهیونگ ویو:
ا/ت رو کول کردم و روبه مهمونا گفتم
تهیونگ: خب من فعلا میرم با پسرم خلوت کنم
مهمون ها: ههههه«خنده»
فلیپ: هیونگا فقط خون نخوری ضرر داره هااا
تهیونگ: من خودم میدونم دیگه بابا شدم«با لحن خودخواهی»
نویسنده: خب اینم پایان داستان ومپایر امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه کم بود متاسفم
بچها بدی ها و خوبی های این داستان رو واسم بنویسید ♡
«پایان»«برای فیک های بیشتر حمایت فراموش نشه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«یک ماه بعد»
ا/ت: تهیونگاا چرا احساس میکنم دارم بالا میارم
ا/ت ویو:
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بدو بدو رفتم توی
دستشویی و بالا آوردم میدونستم حامله هستم
دکتر بهم یه تست بارداری داد و دوتا خط در اومد
منم قراره امشب به تهیونگ بگم و ری اکشنشرو ببینم.
ویو شب:
تهیونگ ویو:
قرار بود امشب از ا/ت خواستگاری کنم و ری اکشنش رو ببینم
ا/ت ویو:
همه داشتن تو مهمونی گپ میزدن که با صدای خوردن قاشق به لیوان سالن با سکوت مواجه شد
تهیونگ: بیبی بیا بشین پیشم«با صدای بلند»
«ا/ت رفت و پیش تهیونگ نشست
تهیونگ ویو:
تا نشست برگشتم و جلوش زانو زدم
تهیونگ: میخوای تا آخر عمر باهام زندگی کنی؟
ا/ت:«شوکه» تا بمیرمم بلههه
«تهیونگ سری بلند شد و ا/ت رو توی هوا چرخوند»
«انگشتر رو توی انگشت حلقه ا/ت انداخت»
« بوسه عمیقی روی لبای ا/ت زد»
ا/ت: تهیونگ منم واست یه سوپرایز دارم
تهیونگ:؟؟
ا/ت ویو:
تست بارداری رو از جیبم درآوردم و گفتم که چشماش رو ببنده چشمام رو بست و روی دستاش قرارش دادم
ا/ت میتونی چشمات رو باز کنی
تهیونگ: هوم حتما
تهیونگ ویو:
با چیزی که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بمیرم
تهیونگ: ا/تتتتتت«ذوق» بابا شدم بابا شدم
مهمونا: تبریک میگیم
ا/ت: خیلی ممنون
«تهیونگ زانو زد و سر شرو روی دل ا/ت گذاشت»
تهیونگ: ا/تتتتتت من تورو به اندازه خدا میپرستم
ا/ت: عه اینو نگو دیگه هههه«خنده»
تهیونگ ویو:
ا/ت رو کول کردم و روبه مهمونا گفتم
تهیونگ: خب من فعلا میرم با پسرم خلوت کنم
مهمون ها: ههههه«خنده»
فلیپ: هیونگا فقط خون نخوری ضرر داره هااا
تهیونگ: من خودم میدونم دیگه بابا شدم«با لحن خودخواهی»
نویسنده: خب اینم پایان داستان ومپایر امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه کم بود متاسفم
بچها بدی ها و خوبی های این داستان رو واسم بنویسید ♡
«پایان»«برای فیک های بیشتر حمایت فراموش نشه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۸۴.۰k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.