پارت ۹
هنوز توی شک هستم یعنی کوک مافیا هست اون خیلی خطرناک هست واقعا نمی دونم الان چه حسی باید داشته باشم کوک مافیا اون یه بلایی سر من میاره حتما می کشم نه کوک منو دوست داره البته غیرممکن هم نیست شاید بعد از اینکه یه مدت اینجا باشم بکشم
..این سوالا و فکرا داشت می کشتم ....خب باید از اینجا برم بیرون ...دیگه هیچ نظری ندارم ...بلند شدم رفتم سمت در که بازش کنم دیدم قفله اینقدر مشغول فکر کردن بودم که نفهمیدم کی تهیونگ این درو قفل کرد یعنی من زندانی کوکم الان با این فکر بیشتر بغض گلوم رو فشار داد ...و با آخرین زورم می زدم روی در.....
ا.ت:دروباز کنید ......هق کوک ......اینو باز کنید ....اینقدر داد و زدم و گریه کردم که دیدم یکی درو باز کرد من رفتم عقب دیدم کوک هست ....کوک:چی شده .....هرچقدر می یومد جلو من می رفتم عقب خوردم به دیوار اونم با تعجب نگام می کرد....کوک:چهِ ت شده بیا بغلم ....دستش باز کرد ولی عکس والعملی ازم ندید اومد جلو که دیوار چنگ می زدم و سرم و می بردم عقب و کج می کردم نمی دونم چی شده ازش می ترسم اون خطر ناک هست ...کوک:ا.ت چی شده... اومد نزدیک تر که گریم گرفت کوکم با تعجب نگام می کرد سرم تیر کشید و کنترل خودم از دست دادم داشتم می افتادم که کوک گرفتم و سیاهی مطلق ......مدتی بعد:آروم چشمام باز کردم که دیدم روی تختم و پتو روم هست و کوکم داره مو هام رو ناز می کنه ..کوک:عشقم چرا به خودت فشار می یاری ...بادیدن کوک اشکام شروع شد....صورتم و قاب کرد و با شصتش گونم نوازش کرد ....کوک:دیگه گریه نکن مگه چی شده که باید عشقم اینقدر به خودش فشار بیاره که غش کنه ....داشت نازم می کرد ...آروم ل...ب زدم :کوک ..کوک:جانم ....کوک اومد جلوتر که دیدم پشت در صدایی می یاد و یکی کوک رو صدا می زنه ....کوک :عشقم من الان میام باش .....رفت منم باید نقشه بکشم از اینجا فرار کنم اینجا خیلی خطر ناک هست امشب فرار می کنم......شب :کوک کنارم خواب بود امروز کلی نازم کشیده بود ولی دلیل برفرار نکردم که نمیشه هواسم بود که درو رو قفل کرد کلیدشم گذاشت توی جیبش ..الان نصف شب هست پس محافظت باید کم باشه اروم کلید رو از جیب شلوارش در آوردم که تکون خورد بی حرکت وایسادم وقتی عکس العملی ازش ندیدم سمت در رفتم و با کمترین صدای ممکن در رو باز کزدم رفتم بیرون دیدم خبری از نگهبان ها نیست پس با خیال راحت رفتم سمت اون در که کنار یه اتاق بود در رو خواستم باز کنم که صدای خیلی آرومی داد ازز در رفتم بیرون الان فکر کنم حیاط پشتی این عمارت باشم چه
ترسناک چند متر رفتم جلو که صدای داد یکی اومد که بگیرینش دیدم یه بادیگار توی چند متریم وایساده زود دوییدم که بادیگارده اسلحش رو آورد بالا و اون صدا هم بیشتر میومد منم ترسیده بودم ومی دوئید اون بادیگارده هم داشت با اسلحه می زد و صدای گلوله
..این سوالا و فکرا داشت می کشتم ....خب باید از اینجا برم بیرون ...دیگه هیچ نظری ندارم ...بلند شدم رفتم سمت در که بازش کنم دیدم قفله اینقدر مشغول فکر کردن بودم که نفهمیدم کی تهیونگ این درو قفل کرد یعنی من زندانی کوکم الان با این فکر بیشتر بغض گلوم رو فشار داد ...و با آخرین زورم می زدم روی در.....
ا.ت:دروباز کنید ......هق کوک ......اینو باز کنید ....اینقدر داد و زدم و گریه کردم که دیدم یکی درو باز کرد من رفتم عقب دیدم کوک هست ....کوک:چی شده .....هرچقدر می یومد جلو من می رفتم عقب خوردم به دیوار اونم با تعجب نگام می کرد....کوک:چهِ ت شده بیا بغلم ....دستش باز کرد ولی عکس والعملی ازم ندید اومد جلو که دیوار چنگ می زدم و سرم و می بردم عقب و کج می کردم نمی دونم چی شده ازش می ترسم اون خطر ناک هست ...کوک:ا.ت چی شده... اومد نزدیک تر که گریم گرفت کوکم با تعجب نگام می کرد سرم تیر کشید و کنترل خودم از دست دادم داشتم می افتادم که کوک گرفتم و سیاهی مطلق ......مدتی بعد:آروم چشمام باز کردم که دیدم روی تختم و پتو روم هست و کوکم داره مو هام رو ناز می کنه ..کوک:عشقم چرا به خودت فشار می یاری ...بادیدن کوک اشکام شروع شد....صورتم و قاب کرد و با شصتش گونم نوازش کرد ....کوک:دیگه گریه نکن مگه چی شده که باید عشقم اینقدر به خودش فشار بیاره که غش کنه ....داشت نازم می کرد ...آروم ل...ب زدم :کوک ..کوک:جانم ....کوک اومد جلوتر که دیدم پشت در صدایی می یاد و یکی کوک رو صدا می زنه ....کوک :عشقم من الان میام باش .....رفت منم باید نقشه بکشم از اینجا فرار کنم اینجا خیلی خطر ناک هست امشب فرار می کنم......شب :کوک کنارم خواب بود امروز کلی نازم کشیده بود ولی دلیل برفرار نکردم که نمیشه هواسم بود که درو رو قفل کرد کلیدشم گذاشت توی جیبش ..الان نصف شب هست پس محافظت باید کم باشه اروم کلید رو از جیب شلوارش در آوردم که تکون خورد بی حرکت وایسادم وقتی عکس العملی ازش ندیدم سمت در رفتم و با کمترین صدای ممکن در رو باز کزدم رفتم بیرون دیدم خبری از نگهبان ها نیست پس با خیال راحت رفتم سمت اون در که کنار یه اتاق بود در رو خواستم باز کنم که صدای خیلی آرومی داد ازز در رفتم بیرون الان فکر کنم حیاط پشتی این عمارت باشم چه
ترسناک چند متر رفتم جلو که صدای داد یکی اومد که بگیرینش دیدم یه بادیگار توی چند متریم وایساده زود دوییدم که بادیگارده اسلحش رو آورد بالا و اون صدا هم بیشتر میومد منم ترسیده بودم ومی دوئید اون بادیگارده هم داشت با اسلحه می زد و صدای گلوله
۱۱۶.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.