اشتباه ما:
وقتی رفتیم داخل عمارت
من یکم معذب بودم و پشت جونگ کوک راه افتادم در حالی که دستام تو دستاش بود
و یه تعظیم کردیم و نشستیم که یکی از زن های جمع که حدس زدم عمه کوک بود گفت
عمه کوک: عا جونگ کوک شی این دختره گدا کیه که با خودت اوردی توی عمارت؟
از حرفش نارحت شدم و سعی کردم به روی خودمنیارم
میخاستم حرف بزنم که جونگ کوک زود تر دست به کار شد و دهن باز کرد
کوک:عمه حرف دهنتونو بفهمید نمیخام جلوی جمع اتفاقی پیش بیاد و احترامی به ا/ت بشه
سانا:کوکی چی داری میگی چرا ازش دفاع میکنی نکنه دوس دخترته هاا
کوک:اره زدی تو خال منو ا/ت قراره باهم ازدواج کنیم
کوک وقتی ازم دفاع میکرد احساس آرامشی داشتم
ویو نویسنده:
این آرامش قبل از طوفان بود
که صدای پدر کوک کل عمارت رو به هیاهو کشید و همه با ترس لرز ساکت شدن اما آرامشی که در وجود جونگ کوک بود غیر قابل درک بود
پدرکوک:چه زری میزنی پسره احمق اون دختر قرار نیس عروس این عمارت بشه میفهمییی
جونگ کوک در برابر حرف های پدرش ساکت نشد و بلند شد و دهن باز کرد
کوک:چرا میشه خیلی خوب هممیشه اصلا فردا باهم نامزد میکنیم خدافظ پدر(آخرش رو با پوزخند گفت)
دست ا/ت رو گرفت و با خودش به ماشین برد
توی ماشین سکوتی حکم فرما بود اما هیچکس از دل این دو خبر نداشت
که ا/ت دهن باز کرد و این سکوت رو شکست
ا/ت:کوک ازدواج رو راس گفتی هومم قراره منو تو
کوک: اره مجبوریم
ا/ت:مجبوررر من نمیخامم من نمیخام این ازدواج رو..
کوک:ببین چیمیگم بیا صوری ازدواج کنیم جلوی بقیه نقش بازی کنیم ولی نه من به تو کار دارم که تو به من
ا/ت:چند سالته؟
کوک:۲۷
ا/ت:چییی ۲۷ تو ازم ۱۱ سال بزرگ تری اصلا غیر قابل فهمههه
کوک:سن فقط یه عدده بعدشم صوریه که نه واقعی فهمیدی
ویو ا/ت
صبح با برخورد نور آفتاب به چشمم از خواب بلند شدم
کار هامو کردم و رفتم توی آشپزخونه که.....ادامه دارد
لایک؟!
تازه میخام حساسش کنم هاها🥱🤭🤭
من یکم معذب بودم و پشت جونگ کوک راه افتادم در حالی که دستام تو دستاش بود
و یه تعظیم کردیم و نشستیم که یکی از زن های جمع که حدس زدم عمه کوک بود گفت
عمه کوک: عا جونگ کوک شی این دختره گدا کیه که با خودت اوردی توی عمارت؟
از حرفش نارحت شدم و سعی کردم به روی خودمنیارم
میخاستم حرف بزنم که جونگ کوک زود تر دست به کار شد و دهن باز کرد
کوک:عمه حرف دهنتونو بفهمید نمیخام جلوی جمع اتفاقی پیش بیاد و احترامی به ا/ت بشه
سانا:کوکی چی داری میگی چرا ازش دفاع میکنی نکنه دوس دخترته هاا
کوک:اره زدی تو خال منو ا/ت قراره باهم ازدواج کنیم
کوک وقتی ازم دفاع میکرد احساس آرامشی داشتم
ویو نویسنده:
این آرامش قبل از طوفان بود
که صدای پدر کوک کل عمارت رو به هیاهو کشید و همه با ترس لرز ساکت شدن اما آرامشی که در وجود جونگ کوک بود غیر قابل درک بود
پدرکوک:چه زری میزنی پسره احمق اون دختر قرار نیس عروس این عمارت بشه میفهمییی
جونگ کوک در برابر حرف های پدرش ساکت نشد و بلند شد و دهن باز کرد
کوک:چرا میشه خیلی خوب هممیشه اصلا فردا باهم نامزد میکنیم خدافظ پدر(آخرش رو با پوزخند گفت)
دست ا/ت رو گرفت و با خودش به ماشین برد
توی ماشین سکوتی حکم فرما بود اما هیچکس از دل این دو خبر نداشت
که ا/ت دهن باز کرد و این سکوت رو شکست
ا/ت:کوک ازدواج رو راس گفتی هومم قراره منو تو
کوک: اره مجبوریم
ا/ت:مجبوررر من نمیخامم من نمیخام این ازدواج رو..
کوک:ببین چیمیگم بیا صوری ازدواج کنیم جلوی بقیه نقش بازی کنیم ولی نه من به تو کار دارم که تو به من
ا/ت:چند سالته؟
کوک:۲۷
ا/ت:چییی ۲۷ تو ازم ۱۱ سال بزرگ تری اصلا غیر قابل فهمههه
کوک:سن فقط یه عدده بعدشم صوریه که نه واقعی فهمیدی
ویو ا/ت
صبح با برخورد نور آفتاب به چشمم از خواب بلند شدم
کار هامو کردم و رفتم توی آشپزخونه که.....ادامه دارد
لایک؟!
تازه میخام حساسش کنم هاها🥱🤭🤭
۵.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.