Part : ۵۱
Part : ۵۱ 《بال های سیاه》
گاهی برای اذیت پسر، اوج میگرفت و بعد بال نمیزد تا جفتشون تا نزدیکی زمین سقوط کنن و بعد دوباره شروع به بال زدن میکرد..واقعا قیافه ی پسر تویه اون حالت دیدنی بود..
بلاخره دختر به اون خونه ای که تصویرش رو تویه خاطرات پسر دیده بود رسید...پسر رو جلوی خونه اش روی زمین گذاشت...پسر هنوز اونقدری تویه شوک بود که نمیتونست روی پاش وایسه و روی زمین نشسته بود!
و این یه دلیل کاملا منطقی برای خندیدن شیطان ماریا بود...
دختر روی زانو هاش خم شد و با انگشتش به نوک بینیِ پسر ضربه زد تا پسر به خودش بیاد...وقتی نگاه ترسیده ی پسر رو روی خودش دید نتونست جلوی خنده ی بعدیش رو بگیره:
+هی پسر کوچولو! من شیطانه ماریام.. چیزی برای ترسیدن وجود نداره...البته فقط برای تو اینطوریه! هر وقت که من کنترل ماریا رو به دست گرفتم قطعا چند نفر رو کشتم..ولی تو خوش شانسی که آدم مورد علاقه ی منو ماریایی..پس هر وقت چشمایه قرمز ماریا رو دیدی بدون ویکی اینجاس... میتونی ویکی صدام کنی...مخفف ویکتوریا...
حالا نمیخوای بری بغل بابا جونت که به خاطر اون تا اینجا با سرعت نور آوردمت؟ اوه...راستی ساعت رو نگا کن...قرار بود ۵ دقیقه ای اینجا باشی آره؟از شانس خوبت ۱ دقیقه زود تر رسیدیم!
شیطان ماریا خیلی سلطه گر بود و قطعا قرار نبود با جونگکوک کمتر از یه بیبی بوی رفتار کنه!
پسر هم که الان یکمی از شوک خارج شده بود دست دراز شده ی ماریا رو گرفت و بلند شد...یکمی این رفتار ها براش عجیب بود و قشنگ داشت تفاوت رفتار ماریا و شیطانش رو نشون میداد...خودش گفته بود عاشق دختره..پس باید با شیطان ماریا هم کنار بیاد:
_سلام ویکی.. ممنونم بابت اینکه منو تا اینجا آوردی..آممم..ویکی به نظرت میتونی منو به اون بالکن برسونی؟
و با دستش به یه بالکنی که تویه طبقه ی اول ساختمون بود اشاره کرد...
شیطان دختر با چشمایه قرمزش سوالی به پسر نگاه کرد و منتظر شد پسر دلیلش رو توضیح بده:
+ راستش دربانمون چند وقته مریضه و خب...تا زمانی که دربان دوباره بیاد باید با ریموت در رو باز کنی...منم...ریموت یادم رفته....
وقتی تیکه ی آخر حرفش رو با چشم هایه بسته و آروم گفت...ابدا دلش نمیخواست تویه دیدار اول با شیطان دختر یه فراموشکارِ دست و پا چلفتی به نظر بیاد...اما خب...امروز شانس باهاش یار نبود...ویکی با صدای دو رگه به پسر مقابلش که به شدت کیوت بود میخندید:
_ آخی کوچولو! بیا ببرمت...
گاهی برای اذیت پسر، اوج میگرفت و بعد بال نمیزد تا جفتشون تا نزدیکی زمین سقوط کنن و بعد دوباره شروع به بال زدن میکرد..واقعا قیافه ی پسر تویه اون حالت دیدنی بود..
بلاخره دختر به اون خونه ای که تصویرش رو تویه خاطرات پسر دیده بود رسید...پسر رو جلوی خونه اش روی زمین گذاشت...پسر هنوز اونقدری تویه شوک بود که نمیتونست روی پاش وایسه و روی زمین نشسته بود!
و این یه دلیل کاملا منطقی برای خندیدن شیطان ماریا بود...
دختر روی زانو هاش خم شد و با انگشتش به نوک بینیِ پسر ضربه زد تا پسر به خودش بیاد...وقتی نگاه ترسیده ی پسر رو روی خودش دید نتونست جلوی خنده ی بعدیش رو بگیره:
+هی پسر کوچولو! من شیطانه ماریام.. چیزی برای ترسیدن وجود نداره...البته فقط برای تو اینطوریه! هر وقت که من کنترل ماریا رو به دست گرفتم قطعا چند نفر رو کشتم..ولی تو خوش شانسی که آدم مورد علاقه ی منو ماریایی..پس هر وقت چشمایه قرمز ماریا رو دیدی بدون ویکی اینجاس... میتونی ویکی صدام کنی...مخفف ویکتوریا...
حالا نمیخوای بری بغل بابا جونت که به خاطر اون تا اینجا با سرعت نور آوردمت؟ اوه...راستی ساعت رو نگا کن...قرار بود ۵ دقیقه ای اینجا باشی آره؟از شانس خوبت ۱ دقیقه زود تر رسیدیم!
شیطان ماریا خیلی سلطه گر بود و قطعا قرار نبود با جونگکوک کمتر از یه بیبی بوی رفتار کنه!
پسر هم که الان یکمی از شوک خارج شده بود دست دراز شده ی ماریا رو گرفت و بلند شد...یکمی این رفتار ها براش عجیب بود و قشنگ داشت تفاوت رفتار ماریا و شیطانش رو نشون میداد...خودش گفته بود عاشق دختره..پس باید با شیطان ماریا هم کنار بیاد:
_سلام ویکی.. ممنونم بابت اینکه منو تا اینجا آوردی..آممم..ویکی به نظرت میتونی منو به اون بالکن برسونی؟
و با دستش به یه بالکنی که تویه طبقه ی اول ساختمون بود اشاره کرد...
شیطان دختر با چشمایه قرمزش سوالی به پسر نگاه کرد و منتظر شد پسر دلیلش رو توضیح بده:
+ راستش دربانمون چند وقته مریضه و خب...تا زمانی که دربان دوباره بیاد باید با ریموت در رو باز کنی...منم...ریموت یادم رفته....
وقتی تیکه ی آخر حرفش رو با چشم هایه بسته و آروم گفت...ابدا دلش نمیخواست تویه دیدار اول با شیطان دختر یه فراموشکارِ دست و پا چلفتی به نظر بیاد...اما خب...امروز شانس باهاش یار نبود...ویکی با صدای دو رگه به پسر مقابلش که به شدت کیوت بود میخندید:
_ آخی کوچولو! بیا ببرمت...
۳.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.