ارباب بی منطق🖤پارت 17
از زبون کوک:
بک صدایی اومد که گفت ارباب گفتم یونگی تویی؟
رفتم بیرون پیشش بغلش کردم گفتم خوش اومدی یونگی
بهش گفتم برو یک دوش بگیر واستراحت کن بعد بیا پیشم گفت چشم ورفت رفتم تو اتاق باز پیش ا٫ت خسته شده بودم از اینکه بیدار نمیشه گفتم بیدار شو لعنتی اه یونگی یکی از بهترین دوستام بود برای یک ماموریتی فرستاده بودمش در نبودش هزاران اتفاق افتاد اونا مثل جیمین وتهیونگ دوستش داشتم در ذهنم داشنم به خودم اینارا میگفتم که یک دفعه یک صدای اخ کوچیکی شنیدم گفتم بیدار شدی؟گفت ا ا اره اینجا کجاس؟من چم شده؟ گفتم هیچی یک تیر خوردی الانم اتاق منی گفت چ چی؟از کی تاحالا بهم اهمیت میدی؟با لحن عادی گفتم من بهت اهمیت نمیدم فقط چچیزه هیچی خوب امیدوارم حالت خوب باشه
از زبون ا٫ت بیدار شدم دیدم پیش اربابم درد میکرد جای تیرم گفتم از کی بهم اهمیت میدی خیلی اروم وعادی گفت من بهت اهمیت نمیدم فقط خیلی چیزه وحرفش را خورد نمیدونم چی شده بلند شدم که گفت بزار کمکت کنم انگار یک ادم دیگه ای شده بود واین منا خوشحال میکرد گفتم ارباب مهربون خیلی بهت میادااا که گفت ساکت شو ناامید شدم که نه بابا این همونجوریه ولی خیلی باهام بهتر شده بود نیمدونم چی شده
از زبون جونگ کوک:
یک جوری شده بود خیلی وقت هست که ا٫ت به این عمارت اومده ومن الانا قلبم یکجوریه فقط دوست دارم به ا٫ت فکر کنم فقظ قلبم برای اون میتپه وقتی به چشمهاش نگاه میکنم خیلی خیلی قلبم تند میتپه نه نباید من عاشق بشم اگه بشم نقطه ضعف من هست بدون هیچ حرفی از اتاق زدم ببرون به سمت باغ رفتم رو صندلی نشستم وبه خدمتکار گفتم برام قهوه بیاره همش فکرم پیش ا٫ت بود دیوونش شده بودم انگار این چند وقت احساسی بهش داشتم ولی ولی نیمخواستم باور کنم تا اینکه امروز به چشماش نگاه کردم دیگه نتونستم احساساتم را انکار کنم کسی که نیمخواستم سر به تنش باشه الان شدع صاحب قلبم من نمیخواستم عاشق بشم چطور امکان داره من احساسی بشم؟که با صدای خدمتکار که گفت ارباب قهوتون را اوردم از اون حس رمانتیک دراومدم
از زبون ا٫ت درد داشتم چرا ارباب بی منطق وبی رحم من الان انقدر با چشمای براق نگاهم میکرد روز اولی که دیدمش انگار تا به حال مردی به این جذابی ندیده بودم اولش فکر کردم فرشته ی نجاتمه ولی اون فقط قاتل جونم بود وشکنجم کرد ولی امروز نگاهش حرفاش ولحن حرفش یک چیز خاصی را میرسوند که بک دفعه دیدم
..
بک صدایی اومد که گفت ارباب گفتم یونگی تویی؟
رفتم بیرون پیشش بغلش کردم گفتم خوش اومدی یونگی
بهش گفتم برو یک دوش بگیر واستراحت کن بعد بیا پیشم گفت چشم ورفت رفتم تو اتاق باز پیش ا٫ت خسته شده بودم از اینکه بیدار نمیشه گفتم بیدار شو لعنتی اه یونگی یکی از بهترین دوستام بود برای یک ماموریتی فرستاده بودمش در نبودش هزاران اتفاق افتاد اونا مثل جیمین وتهیونگ دوستش داشتم در ذهنم داشنم به خودم اینارا میگفتم که یک دفعه یک صدای اخ کوچیکی شنیدم گفتم بیدار شدی؟گفت ا ا اره اینجا کجاس؟من چم شده؟ گفتم هیچی یک تیر خوردی الانم اتاق منی گفت چ چی؟از کی تاحالا بهم اهمیت میدی؟با لحن عادی گفتم من بهت اهمیت نمیدم فقط چچیزه هیچی خوب امیدوارم حالت خوب باشه
از زبون ا٫ت بیدار شدم دیدم پیش اربابم درد میکرد جای تیرم گفتم از کی بهم اهمیت میدی خیلی اروم وعادی گفت من بهت اهمیت نمیدم فقط خیلی چیزه وحرفش را خورد نمیدونم چی شده بلند شدم که گفت بزار کمکت کنم انگار یک ادم دیگه ای شده بود واین منا خوشحال میکرد گفتم ارباب مهربون خیلی بهت میادااا که گفت ساکت شو ناامید شدم که نه بابا این همونجوریه ولی خیلی باهام بهتر شده بود نیمدونم چی شده
از زبون جونگ کوک:
یک جوری شده بود خیلی وقت هست که ا٫ت به این عمارت اومده ومن الانا قلبم یکجوریه فقط دوست دارم به ا٫ت فکر کنم فقظ قلبم برای اون میتپه وقتی به چشمهاش نگاه میکنم خیلی خیلی قلبم تند میتپه نه نباید من عاشق بشم اگه بشم نقطه ضعف من هست بدون هیچ حرفی از اتاق زدم ببرون به سمت باغ رفتم رو صندلی نشستم وبه خدمتکار گفتم برام قهوه بیاره همش فکرم پیش ا٫ت بود دیوونش شده بودم انگار این چند وقت احساسی بهش داشتم ولی ولی نیمخواستم باور کنم تا اینکه امروز به چشماش نگاه کردم دیگه نتونستم احساساتم را انکار کنم کسی که نیمخواستم سر به تنش باشه الان شدع صاحب قلبم من نمیخواستم عاشق بشم چطور امکان داره من احساسی بشم؟که با صدای خدمتکار که گفت ارباب قهوتون را اوردم از اون حس رمانتیک دراومدم
از زبون ا٫ت درد داشتم چرا ارباب بی منطق وبی رحم من الان انقدر با چشمای براق نگاهم میکرد روز اولی که دیدمش انگار تا به حال مردی به این جذابی ندیده بودم اولش فکر کردم فرشته ی نجاتمه ولی اون فقط قاتل جونم بود وشکنجم کرد ولی امروز نگاهش حرفاش ولحن حرفش یک چیز خاصی را میرسوند که بک دفعه دیدم
..
۱۱.۵k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.