مدرسه ی نفرین شده
مدرسه ی نفرین شده
#پارت۸
زود از جام بلند شدم ..این دیگه کیه؟
رو تخت نشستم .نمی تونستم بلند شم یعنی جرت بلند شدن از رو تخت رو نداشتم :
ا/ت:تو دیگه کی هستی ؟
که تن پوشش رو برداشت ؛با برداشتن تن پوشش سرم رو زود به سمت دیگه ی چرخوندم که با منه دیگه ی توی آینه مواجه شدم ...این من نبودم یکی دیگه بود .موهام...چشمام ..همه شون رنگشون تغییر کرده بود تازه منم تن پوش تنم بود (منحرف نشید ...منحرف نشید)خواستم داد بزنم که گفت:
تهیونگ: کار من نبود. آجوما لباست رو عوض کرد .
*خب این اوکی *
رو بهش کردم و گفتم:
ا/ت:چه بلایی سرم آوردی ؟
که به سمتم بر گشت ..اون همون رییس دانشگاهه بود ؛با یه نگاه سرد اومد و نشست کنار تخت و شروع به حرف زدن کرد:
تهیونگ: فکر کنم تا الان فهمیده باشی ! من فقط به خون احتیاج داشتم و با تو مواجه شدم ؛درکم کن دست خودم نبود .
ا/ت:الان چه بلایی سر من اومده ؟
با دستش کراواتش رو درست کرد و گفت :
تهیونگ: بدنت به جای اینکه ضعیف بشه قوی شده ...تو هم مثل من شدی !ولی برام سواله تو چطوری اینجوری شدی؟احیانا سنگی چیزی نداری که ؟
ا/ت:....
"ویو تهیونگ "
بعد گفتن آخرین جمله ام انگار دختره یهو اضطراب گرفت . با نگرانی به اونور و اینور نگاه میکرد .یعنی چش شده بود ؟
بعد از چند لحظه آروم لب زد و گفت:
ا/ت:خب ...من باید اینو یه راز نگه میداشتم ولی قول میدی اگه بهت گفتم به کسی نگی ؟باید بهم قول بدی !
چشمام داد میزد که داشت از یه چیزی میترسید:
تهیونگ: اره قول میدم .
ا/ت:اجداد ما از یه سنگی به اسم سنگ نگهبان مراقب میکنن و این سنگ وارث کل خاندانمونه !
تهیونگ: خب
ا/ت:این سنگ قدرت خاصی برای دفاع و دوری نفرین و طلسم و اینا رو داره ...فکر کنم واسه همینه که این اتفاق افتاده !
تهیونگ:ج...
ادامه دارد
#پارت۸
زود از جام بلند شدم ..این دیگه کیه؟
رو تخت نشستم .نمی تونستم بلند شم یعنی جرت بلند شدن از رو تخت رو نداشتم :
ا/ت:تو دیگه کی هستی ؟
که تن پوشش رو برداشت ؛با برداشتن تن پوشش سرم رو زود به سمت دیگه ی چرخوندم که با منه دیگه ی توی آینه مواجه شدم ...این من نبودم یکی دیگه بود .موهام...چشمام ..همه شون رنگشون تغییر کرده بود تازه منم تن پوش تنم بود (منحرف نشید ...منحرف نشید)خواستم داد بزنم که گفت:
تهیونگ: کار من نبود. آجوما لباست رو عوض کرد .
*خب این اوکی *
رو بهش کردم و گفتم:
ا/ت:چه بلایی سرم آوردی ؟
که به سمتم بر گشت ..اون همون رییس دانشگاهه بود ؛با یه نگاه سرد اومد و نشست کنار تخت و شروع به حرف زدن کرد:
تهیونگ: فکر کنم تا الان فهمیده باشی ! من فقط به خون احتیاج داشتم و با تو مواجه شدم ؛درکم کن دست خودم نبود .
ا/ت:الان چه بلایی سر من اومده ؟
با دستش کراواتش رو درست کرد و گفت :
تهیونگ: بدنت به جای اینکه ضعیف بشه قوی شده ...تو هم مثل من شدی !ولی برام سواله تو چطوری اینجوری شدی؟احیانا سنگی چیزی نداری که ؟
ا/ت:....
"ویو تهیونگ "
بعد گفتن آخرین جمله ام انگار دختره یهو اضطراب گرفت . با نگرانی به اونور و اینور نگاه میکرد .یعنی چش شده بود ؟
بعد از چند لحظه آروم لب زد و گفت:
ا/ت:خب ...من باید اینو یه راز نگه میداشتم ولی قول میدی اگه بهت گفتم به کسی نگی ؟باید بهم قول بدی !
چشمام داد میزد که داشت از یه چیزی میترسید:
تهیونگ: اره قول میدم .
ا/ت:اجداد ما از یه سنگی به اسم سنگ نگهبان مراقب میکنن و این سنگ وارث کل خاندانمونه !
تهیونگ: خب
ا/ت:این سنگ قدرت خاصی برای دفاع و دوری نفرین و طلسم و اینا رو داره ...فکر کنم واسه همینه که این اتفاق افتاده !
تهیونگ:ج...
ادامه دارد
۲۵۷
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.