فقط یکبار دیگر p25
یکم تعجب کرد ولی چیزی نگفت. پیاده شدیم به اتاقی ک برای نگهبانا بود اشاره کرد و گفت: برو اونجا بخواب
پوفی کشیدم و به ناچار گفتم :چشم ممنون
چند قدم برداشت به دوباره به من نگاه کرد که سر جام وایساده بودم
جیمن: برو بخواب دیگه
من: الان خوابم نمیاد خب
جیمین: از چشای گود افتادت مشخصه ...لج نکن برو یکم بخواب
من : باشه شما برید من هم میرم
دست به سینه ایستاد: تا نرفتی همینجا وایمیستم
من: خب ..راستش ..من اونجا راحت نیستم
جیمین: چرا
یکم میزان صدامو پایین تر اوردم تا نگهبانا نشنون: اونجا خیلی کثیفه ..خیلی هم بو میده
و البته داداشم منو میکشه اگه بین اون همه مرد بخوابم خواستم اینم بگم ولی نگفتم
جیمین سکوت کرد بعد چند دقیقه رفت سمت اتاق نگهبانا جلوی در که ایستاد متوجه بوی بدش شد دستشو جلوی بینیش گرفت و درو باز کرد
خودمم تا حالا داخلش نرفته بودم وقتایی که درش باز بود نگاهی بهش مینداختم
جیمین اومد بیرون وقتی به درستی حرفم ایمان آورد گفت: میتونی بیای تو خونه یه اتاق بهت بدم
من: ن مرسی لازم نیس
جیمین: پس کجا میخوای بخوابی یا استراحت کن؟
گلومو صاف کردم و با جدیت جوابی دادم تا قانع بشه: جناب پارک وظیفه من محافظت از شماست و وظیفه شما هم مراقبت از خودتونه و مسئوليت های دیگه ای که مربوط به شغلتون میشه ......شما نباید نگران حال بقیه باشید الان هم بهتره برید استراحت کنین تا فردا سرحال باشید
وقتی از شوک حرفام اومد بیرون سرشو به معنی باشه تکون داد و رفت
من هم رفتم جای دیروزیم صندلیم هم هنوز اونجا بود
شام رو با باقی مونده کیک صبحم سر کردم ...هر وقت که زیر دلم درد میگرفت ترسم بیشتر میشد همین روزا وقتش بود
زود خوابیدم و به یکی هم سپردم جام باشه گوشیم رو ساعت ۵ و نیم صبح کوک کردم و با به صدا دراومدنش بیدار شدم
به نگهبان گفتم زود میام ...خیابونا خیلی خلوت بود بعد یه مدت انتظار یه تاکسی رد شد سوارش شدم و رفتم خونه
اروم وارد خونه شدم رفتم و از تو ساکم پد بهداشتی برداشتم از تو کابینت هم پودر قهوه برداشتم و گذاشتم تو کیفم
بدون سر و صدا زدم بیرون ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه بود
پوفی کشیدم و به ناچار گفتم :چشم ممنون
چند قدم برداشت به دوباره به من نگاه کرد که سر جام وایساده بودم
جیمن: برو بخواب دیگه
من: الان خوابم نمیاد خب
جیمین: از چشای گود افتادت مشخصه ...لج نکن برو یکم بخواب
من : باشه شما برید من هم میرم
دست به سینه ایستاد: تا نرفتی همینجا وایمیستم
من: خب ..راستش ..من اونجا راحت نیستم
جیمین: چرا
یکم میزان صدامو پایین تر اوردم تا نگهبانا نشنون: اونجا خیلی کثیفه ..خیلی هم بو میده
و البته داداشم منو میکشه اگه بین اون همه مرد بخوابم خواستم اینم بگم ولی نگفتم
جیمین سکوت کرد بعد چند دقیقه رفت سمت اتاق نگهبانا جلوی در که ایستاد متوجه بوی بدش شد دستشو جلوی بینیش گرفت و درو باز کرد
خودمم تا حالا داخلش نرفته بودم وقتایی که درش باز بود نگاهی بهش مینداختم
جیمین اومد بیرون وقتی به درستی حرفم ایمان آورد گفت: میتونی بیای تو خونه یه اتاق بهت بدم
من: ن مرسی لازم نیس
جیمین: پس کجا میخوای بخوابی یا استراحت کن؟
گلومو صاف کردم و با جدیت جوابی دادم تا قانع بشه: جناب پارک وظیفه من محافظت از شماست و وظیفه شما هم مراقبت از خودتونه و مسئوليت های دیگه ای که مربوط به شغلتون میشه ......شما نباید نگران حال بقیه باشید الان هم بهتره برید استراحت کنین تا فردا سرحال باشید
وقتی از شوک حرفام اومد بیرون سرشو به معنی باشه تکون داد و رفت
من هم رفتم جای دیروزیم صندلیم هم هنوز اونجا بود
شام رو با باقی مونده کیک صبحم سر کردم ...هر وقت که زیر دلم درد میگرفت ترسم بیشتر میشد همین روزا وقتش بود
زود خوابیدم و به یکی هم سپردم جام باشه گوشیم رو ساعت ۵ و نیم صبح کوک کردم و با به صدا دراومدنش بیدار شدم
به نگهبان گفتم زود میام ...خیابونا خیلی خلوت بود بعد یه مدت انتظار یه تاکسی رد شد سوارش شدم و رفتم خونه
اروم وارد خونه شدم رفتم و از تو ساکم پد بهداشتی برداشتم از تو کابینت هم پودر قهوه برداشتم و گذاشتم تو کیفم
بدون سر و صدا زدم بیرون ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه بود
۵۱.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.