دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.چهل.و.نه 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.نه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
موقع رفتن شون شد که ارسلان اومد نزدیک و گفت :< فردا ساعت هفت میام دنبالت که بریم آزمایشگاه بعدش هم بریم خرید، آماده باش >
با ناله گفتم :< ساعت هفت؟ >
ارسلان :< آره چطور؟ >
دیانا :< هیچی >
روشو برگردوند تا بره با متین ابنا که اونور تر از ما وایستاده بودن خداحافظی کنه که زسر لب گفتم خب آخه یارو من اون موقع خوابم میاد >
یه دفعه با صداش میخکوب شدم :< باشه خانوم خوابالو ساعت ۸ پیام خوبه؟ اون موقع خوابت تموم میشه؟ >
ووی این از کجا شنید:|
لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم :< آره آره خوبه >
سرشو آورد جلو گوشم و گفت :< خوب نیست به نامزدت بگی یارو ها! >
سرنو کشیدم عقب و گفتم :< عع اصن هرجور بخام حرف میزنم تو هم یارو هستی >
خندید و گفت :< باشه پس منم بهت میگم خانوم کوچولو >
شاکی گفتم :< ۱۹ سالمه ها! >
ارسلان :< باشه خانوم کوچولو هر چی تو بگی >
مثلا خودمو اخمو گرفتم که گفت :< اخم میکنی خوشگل تر میشی خانوم کوچولو >
با حرص هولش دادمو گفتم :< برو خونتون دیگه >
ارسلان :< باشه خانوم کوچولو >
پامو مثل بچه ها به زمین کوبیدم که گفت :< شوخی کردم بابا ، فردا ساعت ۸ میبینمت خدافظ >
دیانا :< به سلامت >
بالاخره رفتن که رفتم تو اتاقم و نفس آسوده ای کشیدم و لبخندی زدم ،
یعنی واقعا رفتارشو نمی فهمیدم نه از اون نگاهای سرد قرار اولمون نه از شوخی های الانش ،
با غرور تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم :< خب معلومه مگه میتونه جلوی خوشگل ترین دختر دنیا خودشو سرد نشون بده >
نیکا :< سقفو بگیره نریزه >
دیانا :< عع نبکا تو اینجا چیکار میکنی داشتی حرفامو گوش میدادی¿ >
نیکا :< نه بابا داشتم از جلو در اتاقت رد میشدم همینجوری شنیدم >
خندیدم و گفتم :< آها اونوقت تو چجوری از جلو در اتاق من که ته سالنه داشتی رد میشدی ؟ >
نیکا :< هوف حالا چهار کلام حرف شنیدم نقشه ی حمله به آمریکا که نبوده >
رو تخت دراز کشیدم و گفتم :< نیکا باورم نمیشه دارم ازواج میکنم و از اینجا میرم >
نیکا :< بهت که گفتم انقدر حرف از رفتن نزن تو قراره به زندگی جدید بسازی >
بلند خندید و گفت :< اونم با معشوقت >
خندیدم و گفتم :< دیوونه ای به خدا >
نیکا :< غصه ی منو نخور دیوانگی هم عالمی دارد >
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم :< برو بیرون باید زودتر بخوابم فردا ساعت ۸ باید بریم آزمایشگاه >
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.نه 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
موقع رفتن شون شد که ارسلان اومد نزدیک و گفت :< فردا ساعت هفت میام دنبالت که بریم آزمایشگاه بعدش هم بریم خرید، آماده باش >
با ناله گفتم :< ساعت هفت؟ >
ارسلان :< آره چطور؟ >
دیانا :< هیچی >
روشو برگردوند تا بره با متین ابنا که اونور تر از ما وایستاده بودن خداحافظی کنه که زسر لب گفتم خب آخه یارو من اون موقع خوابم میاد >
یه دفعه با صداش میخکوب شدم :< باشه خانوم خوابالو ساعت ۸ پیام خوبه؟ اون موقع خوابت تموم میشه؟ >
ووی این از کجا شنید:|
لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم :< آره آره خوبه >
سرشو آورد جلو گوشم و گفت :< خوب نیست به نامزدت بگی یارو ها! >
سرنو کشیدم عقب و گفتم :< عع اصن هرجور بخام حرف میزنم تو هم یارو هستی >
خندید و گفت :< باشه پس منم بهت میگم خانوم کوچولو >
شاکی گفتم :< ۱۹ سالمه ها! >
ارسلان :< باشه خانوم کوچولو هر چی تو بگی >
مثلا خودمو اخمو گرفتم که گفت :< اخم میکنی خوشگل تر میشی خانوم کوچولو >
با حرص هولش دادمو گفتم :< برو خونتون دیگه >
ارسلان :< باشه خانوم کوچولو >
پامو مثل بچه ها به زمین کوبیدم که گفت :< شوخی کردم بابا ، فردا ساعت ۸ میبینمت خدافظ >
دیانا :< به سلامت >
بالاخره رفتن که رفتم تو اتاقم و نفس آسوده ای کشیدم و لبخندی زدم ،
یعنی واقعا رفتارشو نمی فهمیدم نه از اون نگاهای سرد قرار اولمون نه از شوخی های الانش ،
با غرور تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم :< خب معلومه مگه میتونه جلوی خوشگل ترین دختر دنیا خودشو سرد نشون بده >
نیکا :< سقفو بگیره نریزه >
دیانا :< عع نبکا تو اینجا چیکار میکنی داشتی حرفامو گوش میدادی¿ >
نیکا :< نه بابا داشتم از جلو در اتاقت رد میشدم همینجوری شنیدم >
خندیدم و گفتم :< آها اونوقت تو چجوری از جلو در اتاق من که ته سالنه داشتی رد میشدی ؟ >
نیکا :< هوف حالا چهار کلام حرف شنیدم نقشه ی حمله به آمریکا که نبوده >
رو تخت دراز کشیدم و گفتم :< نیکا باورم نمیشه دارم ازواج میکنم و از اینجا میرم >
نیکا :< بهت که گفتم انقدر حرف از رفتن نزن تو قراره به زندگی جدید بسازی >
بلند خندید و گفت :< اونم با معشوقت >
خندیدم و گفتم :< دیوونه ای به خدا >
نیکا :< غصه ی منو نخور دیوانگی هم عالمی دارد >
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم :< برو بیرون باید زودتر بخوابم فردا ساعت ۸ باید بریم آزمایشگاه >
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۶.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.