پارت شصت و نهم where are you کجایی به روایت زیحا:
روی صندلی میز ارایشش نشست و در حال در اوردن گوشواره اش بود.جیمین ارام ارام قدم بر می داشت،انگار انقدر خسته بود که نمی تواند راه برود.دکمه های اول پیراهنش را باز کرد و روی تخت ولو شد.رزالین وقتی به او نگاه کرد،او را دو تا دید.انگشتر هایش را روی میز انداخت و صدایش سکوت اتاق را شکست.
"جیمین؟ قفل گردنبند رو باز میکنی."
جیمین از روی تخت بلند شد. موهای رزالین را کنار زد بوی تلخ شامپاین به مشامش زد.بعد گردنبند را باز کرد. دستش را دور کمر زن گذاشت و در اینه او را دید.خواست با موهایش بازی کند که رزالین بلند شد.جیمین به او نگاهی انداخت و دوباره سر جای اولش دراز کشید.
"ممنون بابت امشب رز."
دستش را زیر گردنش گذاشته بود و حرف می زد.
"خیلی زحمت کشیده بودی."
رزالین خم شده و بند کفشش را باز میکرد.به جیمین لبخند زد و کفش هارا در کمد گذاشت.
"تار می بینمت جیم"
تک خنده زد و چشم هایش را مالید.ارایش چشمش به داخل چشمش رفت و باعث شد کمی بسوزد.جیمین دستش را از گردنش جدا کرد و روی تخت انداخت.رزالین معنی اش را نفهمید،جیمین ابرو بالا داد و گفت:
"دلت برام تنگ نشده بود؟"
"شاید به دوری عادت کردم."
"ولی من خیلی دلم تنگ شده بود."
رزالین صورتش را از او بر گرداند و از اتاق بیرون رفت،وقتی راه می رفت پولک ها صدای می دادند.بعد از پانزده دقیقه که برنگشت جیمین به دنبالش رفت.او را در طبقه پایین روی مبل دید که دستش را روی پیشانی اش گذاشته و چشم هایش را بسته.
"یعنی چی رزالین؟"
بدون اینکه تغییری در حالتش ایجاد کند،گفت:
"چی یعنی چی؟"
"خوب منظورمو می فهمی.اینجوری رفتار نکن."
"منظورت رو نمی فهمم،عزیزم."
کلمه عزیزم را طوری با بی اهمیتی گفت که جیمین فکر کرد به او ناسزا می دهد.
"شاید بهتر بود تو هم شامپاین بنوشی."
"نمی فهممت رزالین."
"خدا روشکر..."
جیمین رو به روی ایستاده بود.دست رزالین را گرفت تا از پیشانی اش جدا کند.عصبانی بود و بی خیالی رزالین او را عصبانی تر می کرد.رزالین دستش را از او جدا کرد و چشم هایش را باز کرد.
"فقط وقتی توی اون اتاق خواب لعنتی نباشم تو نگرانم میشی؟"
"میذارم به حساب مستی ات.خب؟"
"من مست نیستم."
صدای رعد و برق خانه را پر کرد.
"میشه بگی چیشده؟"
و بعد شرشر باران.
"من باید بگم؟"
"رزالین خستم.حوصله بازی ندارم."
رزالین با خنده گفت:
"بازی"
چهره اش دوباره به حالت اول برگشت.
"این چیه؟"
"چی؟"
"این نامه..."
"جیمین؟ قفل گردنبند رو باز میکنی."
جیمین از روی تخت بلند شد. موهای رزالین را کنار زد بوی تلخ شامپاین به مشامش زد.بعد گردنبند را باز کرد. دستش را دور کمر زن گذاشت و در اینه او را دید.خواست با موهایش بازی کند که رزالین بلند شد.جیمین به او نگاهی انداخت و دوباره سر جای اولش دراز کشید.
"ممنون بابت امشب رز."
دستش را زیر گردنش گذاشته بود و حرف می زد.
"خیلی زحمت کشیده بودی."
رزالین خم شده و بند کفشش را باز میکرد.به جیمین لبخند زد و کفش هارا در کمد گذاشت.
"تار می بینمت جیم"
تک خنده زد و چشم هایش را مالید.ارایش چشمش به داخل چشمش رفت و باعث شد کمی بسوزد.جیمین دستش را از گردنش جدا کرد و روی تخت انداخت.رزالین معنی اش را نفهمید،جیمین ابرو بالا داد و گفت:
"دلت برام تنگ نشده بود؟"
"شاید به دوری عادت کردم."
"ولی من خیلی دلم تنگ شده بود."
رزالین صورتش را از او بر گرداند و از اتاق بیرون رفت،وقتی راه می رفت پولک ها صدای می دادند.بعد از پانزده دقیقه که برنگشت جیمین به دنبالش رفت.او را در طبقه پایین روی مبل دید که دستش را روی پیشانی اش گذاشته و چشم هایش را بسته.
"یعنی چی رزالین؟"
بدون اینکه تغییری در حالتش ایجاد کند،گفت:
"چی یعنی چی؟"
"خوب منظورمو می فهمی.اینجوری رفتار نکن."
"منظورت رو نمی فهمم،عزیزم."
کلمه عزیزم را طوری با بی اهمیتی گفت که جیمین فکر کرد به او ناسزا می دهد.
"شاید بهتر بود تو هم شامپاین بنوشی."
"نمی فهممت رزالین."
"خدا روشکر..."
جیمین رو به روی ایستاده بود.دست رزالین را گرفت تا از پیشانی اش جدا کند.عصبانی بود و بی خیالی رزالین او را عصبانی تر می کرد.رزالین دستش را از او جدا کرد و چشم هایش را باز کرد.
"فقط وقتی توی اون اتاق خواب لعنتی نباشم تو نگرانم میشی؟"
"میذارم به حساب مستی ات.خب؟"
"من مست نیستم."
صدای رعد و برق خانه را پر کرد.
"میشه بگی چیشده؟"
و بعد شرشر باران.
"من باید بگم؟"
"رزالین خستم.حوصله بازی ندارم."
رزالین با خنده گفت:
"بازی"
چهره اش دوباره به حالت اول برگشت.
"این چیه؟"
"چی؟"
"این نامه..."
۴.۴k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.