𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒆𝒏𝒆𝒅
𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒆𝒏𝒆𝒅
𝕻𝖆𝖗𝖙_54
تهیونگ: ا/ت.....
ویو نیم ساعت پیش ا/ت.
دیدم تهیونگ رفت سمت اتاق شوگا. دوست داشتم بدونم برای چی تهیونگ امده پیش شوگا. رفتم دم در اتاق شوگا وایسادم و تمام حرفشاون رو گوش کردم. ولی وقتی دیدم تهیونگ اون حرف ها رو با پشیمونی گریه داد میگه. بالاخره بخشیدمش. خودم به شخصه خیلی دلم براش تنگ شده بود. سرم رو به در اتاق تکیه دادم و فقط گریه میکردم که یهو تهیونگ در رو باز کرد. اجازه حرف زدم بهش ندادم و محکم بغلش کردم.
تهیونگ هم متقابل خیلی محکم بغلم کرد هردمون فقط گریه میکردیم. که یهو چشمم به شوگا افتاد که داره برای اولین بار لبخند میزنه. تو این پنج سال اصلا نخندید خوشحالم، خیلی هم خوشحالم.
بعد چند مین از بغلش امدم بیرون و تو چشماش نگاه کردم. غرق تو چشماش بودم که یهو دینا امد.
و سریع خودم رو از تو بغلش اوردم بیرون.
دینا: چیشد الان؟
شوگا: بیا برات توضیح میدم.(خنده)
ا/ت: عا... خوب من میرم بخوابم شب بخیر.
(خواست بره که تهیونگ دستش رو گرفت)
تهیونگ: الان بهم اعتراف کردی که دوسم داری؟(لبخند شیطانی)
ا/ت: یااا.. خداحافظ.
(فرار کرد)
تهیونگ: ا/ت وایسا(خنده)
(رفت دنبااش)
ویو تهیونگ
انقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن. داشتم دنبال ا/ت میرفتم که رفت داخل اتاقش منم رفتم. که ا/ت پرید رو تخت.
ا/ت: من میخوام بخوابم چون خستم پس شب بخیر.
تهیونگ: منم خستم (امد رو تخت دراز کشید)
ا/ت: خو برو بخواب.
تهیونگ: خوب الان امدم بخوابم دیگه.
ا/ت: اینجا؟(داد)
تهیونگ: گوشممم
ا/ت: پاشو، پاشو برو تو ی اتاق دیگه ۲60 اتاق داخل این عمارت هست.
تهیونگ: ولی من این اتاق رو دوست دارم.
ا/ت: نمیری؟
تهیونگ: نه.
ا/ت: پس من میرم.
(ا/ت خواست بلند شه که دستش توسط تهیونگ کشیده شد و تهیونگ بغلش کرد و پتو روش رو انداخت)
تهیونگ: بگیر بخواب پرنسس.
ا/ت: اما...
تهیونگ: هیششش
بخواب.(اروم سرش رو نوازش کرد.)
𝕻𝖆𝖗𝖙_54
تهیونگ: ا/ت.....
ویو نیم ساعت پیش ا/ت.
دیدم تهیونگ رفت سمت اتاق شوگا. دوست داشتم بدونم برای چی تهیونگ امده پیش شوگا. رفتم دم در اتاق شوگا وایسادم و تمام حرفشاون رو گوش کردم. ولی وقتی دیدم تهیونگ اون حرف ها رو با پشیمونی گریه داد میگه. بالاخره بخشیدمش. خودم به شخصه خیلی دلم براش تنگ شده بود. سرم رو به در اتاق تکیه دادم و فقط گریه میکردم که یهو تهیونگ در رو باز کرد. اجازه حرف زدم بهش ندادم و محکم بغلش کردم.
تهیونگ هم متقابل خیلی محکم بغلم کرد هردمون فقط گریه میکردیم. که یهو چشمم به شوگا افتاد که داره برای اولین بار لبخند میزنه. تو این پنج سال اصلا نخندید خوشحالم، خیلی هم خوشحالم.
بعد چند مین از بغلش امدم بیرون و تو چشماش نگاه کردم. غرق تو چشماش بودم که یهو دینا امد.
و سریع خودم رو از تو بغلش اوردم بیرون.
دینا: چیشد الان؟
شوگا: بیا برات توضیح میدم.(خنده)
ا/ت: عا... خوب من میرم بخوابم شب بخیر.
(خواست بره که تهیونگ دستش رو گرفت)
تهیونگ: الان بهم اعتراف کردی که دوسم داری؟(لبخند شیطانی)
ا/ت: یااا.. خداحافظ.
(فرار کرد)
تهیونگ: ا/ت وایسا(خنده)
(رفت دنبااش)
ویو تهیونگ
انقدر خوشحال بودم که انگار دنیا رو بهم داده بودن. داشتم دنبال ا/ت میرفتم که رفت داخل اتاقش منم رفتم. که ا/ت پرید رو تخت.
ا/ت: من میخوام بخوابم چون خستم پس شب بخیر.
تهیونگ: منم خستم (امد رو تخت دراز کشید)
ا/ت: خو برو بخواب.
تهیونگ: خوب الان امدم بخوابم دیگه.
ا/ت: اینجا؟(داد)
تهیونگ: گوشممم
ا/ت: پاشو، پاشو برو تو ی اتاق دیگه ۲60 اتاق داخل این عمارت هست.
تهیونگ: ولی من این اتاق رو دوست دارم.
ا/ت: نمیری؟
تهیونگ: نه.
ا/ت: پس من میرم.
(ا/ت خواست بلند شه که دستش توسط تهیونگ کشیده شد و تهیونگ بغلش کرد و پتو روش رو انداخت)
تهیونگ: بگیر بخواب پرنسس.
ا/ت: اما...
تهیونگ: هیششش
بخواب.(اروم سرش رو نوازش کرد.)
۳.۶k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.