خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_2
پرش زمانی بعد امتحان 8 " ویو نویسنده"
ا.ت امتحانش رو تموم کرد...
برگه رو تحویل دبیر فیزیکش داد و از کلاس خارج شد...
وارد حیاط شد...
بعد از چند دقیقه هانجین وارد حیاط شد کنار ا.ت نشست..
هانجین: چیکار کردی..؟؟
ا.ت: عالی بود..تو چی؟؟*لبخند*
هانجین: برای منم عالی بود..*لبخند*
ا.ت: خوبه..
هانجین میخواست یه چیزی به ا.ت بگه..
اما مطمئن نبود که قبول میکنه یا نه...
ا.ت انگار متوجه شدع بود که هانجین میخواد یه چیزی بگه...
ا.ت: هانجین خوبی..؟
انگار میخوای یه چیزی بگی..*سوالی*
هانجین: ارع..*هول*
ا.ت: خب بگو..
هانجین نفس عمیقی کشید و لب زد...
هانجین: ا.ت من میخوام بریم کمپ..*هول*
ا.ت: کمپ؟ برای چی؟ کجا؟
هانجین: میدونم قبول نمیکنی...اما تو رو خدا....کل کمپ هایی که رفتیم رو تو نیومدی..انقدر که به درس فک میکنی ما رو فراموش میکنی...یه کم هم خوش بگذرون دختر...*ناراحت*
ا.ت: اما هانجین...*ناراحت*
هانجین: لطفا ا.ت...دلمو نشکون...این دفعه بیا..هومم؟؟
ا.ت کمی فکر کرد...
اینکه برای 2 روز با دوستاش باشه...
موردی نبود..اما باید از خانوادش اجازع میگرفت...
ا.ت تک فرزند بود حتما قبول میکردن...
ا.ت: باشه...اماا با مامان و بابام حرف بزنم خبرت میکنم..*لبخند*
هانجین: هوفف شکرت...*لبخند*
ا.ت: حالا کی میریم؟
هانجین: من با یوری و جانگ هماهنگ کردم...اگه مامان و بابات اجازع بدن فردا حرکت میکنیم...*لبخند*
ا.ت: خوبه..پس من دیگه میرم...
هانجین: کجا...؟!!!
ا.ت با حالت پوکر و جدی برگشت سمت هانجین...
ا.ت: مگه یادت نیست..؟؟
قرار بود امتحان بدیم و بریم خونه...*پوکر*
هانجین: اوو فراموش کردم..*خنده*
ا.ت: میبینم..*پوکر*
من دیگه میرم..به بچه ها بگو من رفتم...
هانجین: اوکی بای...
پرش زمانی به عمارت پدر ا.ت"ویو نویسنده"
ا.ت وارد عمارت شد...
لباسش رو عوض کرد..
باید با پدر و مادرش صبحت میکرد درباره ی کمپ...
پس سر سفره بحث رو باز میکنه...
از پله ها پایین رفت..
روی مبل نشست و منتظر پدر و مادرش شد...
پرش زمانی موقع ناهار "ویو نویسنده"
سر سفره بودن..
ا.ت میخواست بحث رو باز کنه...
اما نمیدونست چطوری..
با غذاش بازی میکرد..
که پدر ا.ت سکوت رو شکوند..
ب.ت: دخترم چی شدع..؟ میتونی بگی نیاز نیست با غذات بازی کنی دخترم..!!
ا.ت نگاهی به پدرش کرد...
کوان..پدر ا.ت بود..
وقتی نگاهی به ا.ت کرد..سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد که ا.ت بحث رو باز کنه...
ا.ت نفس عمیقی کشید و شروع کرد...
ا.ت: مامان ، بابا...دوستام منو به یع کمپ دعوت کردن که فردا صبح حرکت میکنن...
منم این چند سال...به خاطر درسام..هر کمپی که رفتن باهاشون نبودم...گفتم...گفتم امسال باهاشون برم...اگه اجازه ب....*ترس*
کوان سر حرف دخترش پرید و گفت....
Part_2
پرش زمانی بعد امتحان 8 " ویو نویسنده"
ا.ت امتحانش رو تموم کرد...
برگه رو تحویل دبیر فیزیکش داد و از کلاس خارج شد...
وارد حیاط شد...
بعد از چند دقیقه هانجین وارد حیاط شد کنار ا.ت نشست..
هانجین: چیکار کردی..؟؟
ا.ت: عالی بود..تو چی؟؟*لبخند*
هانجین: برای منم عالی بود..*لبخند*
ا.ت: خوبه..
هانجین میخواست یه چیزی به ا.ت بگه..
اما مطمئن نبود که قبول میکنه یا نه...
ا.ت انگار متوجه شدع بود که هانجین میخواد یه چیزی بگه...
ا.ت: هانجین خوبی..؟
انگار میخوای یه چیزی بگی..*سوالی*
هانجین: ارع..*هول*
ا.ت: خب بگو..
هانجین نفس عمیقی کشید و لب زد...
هانجین: ا.ت من میخوام بریم کمپ..*هول*
ا.ت: کمپ؟ برای چی؟ کجا؟
هانجین: میدونم قبول نمیکنی...اما تو رو خدا....کل کمپ هایی که رفتیم رو تو نیومدی..انقدر که به درس فک میکنی ما رو فراموش میکنی...یه کم هم خوش بگذرون دختر...*ناراحت*
ا.ت: اما هانجین...*ناراحت*
هانجین: لطفا ا.ت...دلمو نشکون...این دفعه بیا..هومم؟؟
ا.ت کمی فکر کرد...
اینکه برای 2 روز با دوستاش باشه...
موردی نبود..اما باید از خانوادش اجازع میگرفت...
ا.ت تک فرزند بود حتما قبول میکردن...
ا.ت: باشه...اماا با مامان و بابام حرف بزنم خبرت میکنم..*لبخند*
هانجین: هوفف شکرت...*لبخند*
ا.ت: حالا کی میریم؟
هانجین: من با یوری و جانگ هماهنگ کردم...اگه مامان و بابات اجازع بدن فردا حرکت میکنیم...*لبخند*
ا.ت: خوبه..پس من دیگه میرم...
هانجین: کجا...؟!!!
ا.ت با حالت پوکر و جدی برگشت سمت هانجین...
ا.ت: مگه یادت نیست..؟؟
قرار بود امتحان بدیم و بریم خونه...*پوکر*
هانجین: اوو فراموش کردم..*خنده*
ا.ت: میبینم..*پوکر*
من دیگه میرم..به بچه ها بگو من رفتم...
هانجین: اوکی بای...
پرش زمانی به عمارت پدر ا.ت"ویو نویسنده"
ا.ت وارد عمارت شد...
لباسش رو عوض کرد..
باید با پدر و مادرش صبحت میکرد درباره ی کمپ...
پس سر سفره بحث رو باز میکنه...
از پله ها پایین رفت..
روی مبل نشست و منتظر پدر و مادرش شد...
پرش زمانی موقع ناهار "ویو نویسنده"
سر سفره بودن..
ا.ت میخواست بحث رو باز کنه...
اما نمیدونست چطوری..
با غذاش بازی میکرد..
که پدر ا.ت سکوت رو شکوند..
ب.ت: دخترم چی شدع..؟ میتونی بگی نیاز نیست با غذات بازی کنی دخترم..!!
ا.ت نگاهی به پدرش کرد...
کوان..پدر ا.ت بود..
وقتی نگاهی به ا.ت کرد..سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد که ا.ت بحث رو باز کنه...
ا.ت نفس عمیقی کشید و شروع کرد...
ا.ت: مامان ، بابا...دوستام منو به یع کمپ دعوت کردن که فردا صبح حرکت میکنن...
منم این چند سال...به خاطر درسام..هر کمپی که رفتن باهاشون نبودم...گفتم...گفتم امسال باهاشون برم...اگه اجازه ب....*ترس*
کوان سر حرف دخترش پرید و گفت....
۸.۷k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.