سیانور عشق...
وقتی روی صندلی پارک نشسته بودم دیدم دوتا دختر باهم بحث دعوا دارند توی لابه لای حرفاشون فهمیدم یک مخاطبی وجود دارد بنام عشق هردو عاشقش بودن هردو او را می خواستن واین وسط یکی باید جان می داد ودیگری به عشق برسد بعداز دقایقی دیدم یکی از دخترها افتاده وسط پارک همه دوربرش یکی به مدارک داخل کیفش دنبال شماره تلفن خانواده اش یکی به آمبولانس ودیگری به ۱۱۰ هرکسی یه کاری انجام می داد ولی او جان باخته بود...ای عشق ای مرز جون ...بر اساس واقعیت برگرفته به قلم دلنوشته های انیس...
۱۰.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۱