مافیای سختگیر part 51
کوک ویو
رفتم سمت ا.ت و دیدیم مست کرده و روی میزش چند تا لیوان هست رفتم سمتش و گفتم ..
کوک: ا.ت مست کردی (تعجب)
ا.ت : کوک ... برگشتی ( مست)
کوک: اره عشقم اومدم ... تو خوبی
ا.ت: اره .. خوبم .. ( مست )
کوک : چرا مست کردی
ا.ت : خودت گفتی هر چی میخوای سفارش بده
کوک : اووفف باشه ..حالا بیا بریم من کارم تموم شده
ا.ت : باشه ... یکم بمونیم بعد بریم .. تو هم بیا بخور ( مست )
کوک : ... باشه .. اما بعد میریم
ا.ت : باشه ( مست )
ا.ت ویو
کوک رفت و منم به گارسون گفتم که بیاد و وقتی اومد گفت که یه ویسکی برام بیاره... بعد از چند دقیقه میز فقط پر شده بود از لیوان های ویسکی و مست کرده بودم اما یکم هوشیار بودم که بعد از چند دقیقه دیدم کوک اومد ... بهش گفتم که یکم دیگه بمونیم و اونم بخوره که قبول کرد و بعد از چند مین کوک گفت
کوک ویو
... منم یکم مست کردم اما هوشیار بودم ... بعد از چند دقیقه به ا.ت گفتم بیا بریم و گفت باشه و از بار زدیم بیرون ... و رسیدیم خونه ... و با ا.ت رفتیم بالا داخل اتاق من ، که یهو ا.ت اومد سمتم و ل.باش را کبوند روی ل.بام و بعد از چند مین ازم جدا شد و گفت
ا.ت : میشه امشب را باهم باشیم
کوک : باشه ... بیب ( و ...)
کوک ویو
ا.ت گفت میشه باهم باشیم و من از این حرفش خیلی شوکه شده بودم... منم قبول کردم و دوباره لبام را گذاشتم روی لباش و مک میزدم همینطوری دستم را بردم سمت زیپ لباسش و کشیدمش پایین و ا.ت را پرت کردم روی تخت و ....... ( بقیش را به ذهن منحرف خودتون میسپرم 😂)
( صبح)
ا.ت ویو
صبح شده بود ... چشمام را باز کردم و به خودم که اومدم دیدم لختم ... با یاد اوری دیشب بغض گلوم را گرفت اما ... جلوی بغضم را گرفتم ... دلم خیلی درد میکرد به کوک نگاه کردم و دیدم کم کم داره بیدار میشه ...
کوک : صبح بخیر بیب ( خواب الود )
ا.ت : صبح بخیر ( یکم بغض)
کوک : چیزی شده ا.ت
ا.ت : نه .. چطور
کوک : هیچی ... خوبی دلت درد نمیکنه ...
ا.ت : نه .. خوبم
کوک : مطمئنی
ا.ت : یکم دلم درد میکنه
کوک: باشه این طرفی شو تا دلت را ماساژ بدم ..
ا.ت : باشه ( و ا.ت اون طرفی شد و کوک دلش را ماساژ میداد و گفت)
کوک : ببخشید ا.ت
ا.ت : برای چی
کوک : برای دیشب .. معذرت میخوام
ا.ت : اشکالی نداره ..
کوک ویو
دل ا.ت یکم خوب شد و لباس پوشیدیم و رفتیم پایین برای صبحانه
اجوما : صبح بخیر
کوک و ا.ت : صبح بخیر
اجوما : بشینید .. میز را اماده کردم
ا.ت : ممنون
اجوما : خواهش میکنم ( رفت )
(فلش بک بعد از غذا)
ا.ت ویو
کوک رفت داخل اتاق کارش و منم اومدم بالا که یهو گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم .. دیدم میاست ... برداشتم و باهم صحبت کردیم و بعد قطع کرد ... رفتم پایین و دیدم هنوز کوک داخل اتاقشه .... رفتم پیش اجوما و داشت نهار درست میکرد ...
ا.ت : کمک میخوای اجوما
اجوما : نه دخترم ... دیگه تموم شد
ا.ت : باشه
اجوما : تا من میز را میچینم به کوک بگو بیاد
ا.ت : باشه ( و رفت)
ا.ت ویو
رفتم سمت اتاق کوک و در زدم و گفت بیا تو و رفتم داخل
ا.ت : غذا امادست بیا بریم بخوریم
کوک : باشه ... بریم ( و رفتند )
( یک هفته بعد)
ا.ت ویو
این چند روزه وقتی بوی غذا را حس میکنم حالم بد میشه ... یکم شک داشتم .. برای همین امروز کوک خونه نبود و رفته بود شرکت ... تصمیم گرفتم که برم دکتر و ببینم شَکم درسته یا نه... لباس پوشیدم و رفتم دکتر ... تست دادم و پرستار بهم گفت که چند دقیقه بعد جوابش میاد ... چند دقیقه صبر کردم و دیدم پرستار گفت جواب اماده شده و پاکت را داد دستم .... استرس کل بدنم را گرفته بود ... نمیدونستم چیکار کنم .. یعنی شکم درسته یا نه ... تصمیم گرفتم که بازش کنم .. برگه را از پاکت در آوردم بیرون و بازش کردم... هههققق باورم نمیشه دارم ... مامان میشم ..... شَکم درست بود .... خیلی خیلی خوشحال شده بودم و یه قطره اشک شوق از گوشه ی چشمم اومد بیرون ... با خودم گفتم که اگه کوک بفهمه چقدر خوشحال میشه .. اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ... تصمیم گرفتم که خونه ی مامانم اینا یه جشن بگیرم و این خبر خوب را به همه بگم ... به مامانم زنگ زدم و گفتم که مامان و بابای کوک و میا را دعوت کنه و ماهم شب میایم و قبول کرد ... خیلی خوشحال بودم ... عصر شده بود و کوک اومد خونه
ا.ت : سلام عشقم ( ذوق و پرید بغل کوک )
کوک : سلام عزیزم ... چیزی شده چرا انقدر خوشحالی
ا.ت : شب میفهمی
کوک : شب؟
ا.ت : شب میریم خونه مامانم اینا بعد میفهمی
کوک : باشه
کوک ویو
خیلی کنجکاو بودم ببینم سورپرایز ا.ت چیه ... شب شده بود... با ا.ت اماده شدیم و راه افتادیم سمت خونه ا.ت اینا .....
پارت ۵۱ تموم شد ✨
شرط:
لایک : ۴۵
کامنت: ۳۰
رفتم سمت ا.ت و دیدیم مست کرده و روی میزش چند تا لیوان هست رفتم سمتش و گفتم ..
کوک: ا.ت مست کردی (تعجب)
ا.ت : کوک ... برگشتی ( مست)
کوک: اره عشقم اومدم ... تو خوبی
ا.ت: اره .. خوبم .. ( مست )
کوک : چرا مست کردی
ا.ت : خودت گفتی هر چی میخوای سفارش بده
کوک : اووفف باشه ..حالا بیا بریم من کارم تموم شده
ا.ت : باشه ... یکم بمونیم بعد بریم .. تو هم بیا بخور ( مست )
کوک : ... باشه .. اما بعد میریم
ا.ت : باشه ( مست )
ا.ت ویو
کوک رفت و منم به گارسون گفتم که بیاد و وقتی اومد گفت که یه ویسکی برام بیاره... بعد از چند دقیقه میز فقط پر شده بود از لیوان های ویسکی و مست کرده بودم اما یکم هوشیار بودم که بعد از چند دقیقه دیدم کوک اومد ... بهش گفتم که یکم دیگه بمونیم و اونم بخوره که قبول کرد و بعد از چند مین کوک گفت
کوک ویو
... منم یکم مست کردم اما هوشیار بودم ... بعد از چند دقیقه به ا.ت گفتم بیا بریم و گفت باشه و از بار زدیم بیرون ... و رسیدیم خونه ... و با ا.ت رفتیم بالا داخل اتاق من ، که یهو ا.ت اومد سمتم و ل.باش را کبوند روی ل.بام و بعد از چند مین ازم جدا شد و گفت
ا.ت : میشه امشب را باهم باشیم
کوک : باشه ... بیب ( و ...)
کوک ویو
ا.ت گفت میشه باهم باشیم و من از این حرفش خیلی شوکه شده بودم... منم قبول کردم و دوباره لبام را گذاشتم روی لباش و مک میزدم همینطوری دستم را بردم سمت زیپ لباسش و کشیدمش پایین و ا.ت را پرت کردم روی تخت و ....... ( بقیش را به ذهن منحرف خودتون میسپرم 😂)
( صبح)
ا.ت ویو
صبح شده بود ... چشمام را باز کردم و به خودم که اومدم دیدم لختم ... با یاد اوری دیشب بغض گلوم را گرفت اما ... جلوی بغضم را گرفتم ... دلم خیلی درد میکرد به کوک نگاه کردم و دیدم کم کم داره بیدار میشه ...
کوک : صبح بخیر بیب ( خواب الود )
ا.ت : صبح بخیر ( یکم بغض)
کوک : چیزی شده ا.ت
ا.ت : نه .. چطور
کوک : هیچی ... خوبی دلت درد نمیکنه ...
ا.ت : نه .. خوبم
کوک : مطمئنی
ا.ت : یکم دلم درد میکنه
کوک: باشه این طرفی شو تا دلت را ماساژ بدم ..
ا.ت : باشه ( و ا.ت اون طرفی شد و کوک دلش را ماساژ میداد و گفت)
کوک : ببخشید ا.ت
ا.ت : برای چی
کوک : برای دیشب .. معذرت میخوام
ا.ت : اشکالی نداره ..
کوک ویو
دل ا.ت یکم خوب شد و لباس پوشیدیم و رفتیم پایین برای صبحانه
اجوما : صبح بخیر
کوک و ا.ت : صبح بخیر
اجوما : بشینید .. میز را اماده کردم
ا.ت : ممنون
اجوما : خواهش میکنم ( رفت )
(فلش بک بعد از غذا)
ا.ت ویو
کوک رفت داخل اتاق کارش و منم اومدم بالا که یهو گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم .. دیدم میاست ... برداشتم و باهم صحبت کردیم و بعد قطع کرد ... رفتم پایین و دیدم هنوز کوک داخل اتاقشه .... رفتم پیش اجوما و داشت نهار درست میکرد ...
ا.ت : کمک میخوای اجوما
اجوما : نه دخترم ... دیگه تموم شد
ا.ت : باشه
اجوما : تا من میز را میچینم به کوک بگو بیاد
ا.ت : باشه ( و رفت)
ا.ت ویو
رفتم سمت اتاق کوک و در زدم و گفت بیا تو و رفتم داخل
ا.ت : غذا امادست بیا بریم بخوریم
کوک : باشه ... بریم ( و رفتند )
( یک هفته بعد)
ا.ت ویو
این چند روزه وقتی بوی غذا را حس میکنم حالم بد میشه ... یکم شک داشتم .. برای همین امروز کوک خونه نبود و رفته بود شرکت ... تصمیم گرفتم که برم دکتر و ببینم شَکم درسته یا نه... لباس پوشیدم و رفتم دکتر ... تست دادم و پرستار بهم گفت که چند دقیقه بعد جوابش میاد ... چند دقیقه صبر کردم و دیدم پرستار گفت جواب اماده شده و پاکت را داد دستم .... استرس کل بدنم را گرفته بود ... نمیدونستم چیکار کنم .. یعنی شکم درسته یا نه ... تصمیم گرفتم که بازش کنم .. برگه را از پاکت در آوردم بیرون و بازش کردم... هههققق باورم نمیشه دارم ... مامان میشم ..... شَکم درست بود .... خیلی خیلی خوشحال شده بودم و یه قطره اشک شوق از گوشه ی چشمم اومد بیرون ... با خودم گفتم که اگه کوک بفهمه چقدر خوشحال میشه .. اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ... تصمیم گرفتم که خونه ی مامانم اینا یه جشن بگیرم و این خبر خوب را به همه بگم ... به مامانم زنگ زدم و گفتم که مامان و بابای کوک و میا را دعوت کنه و ماهم شب میایم و قبول کرد ... خیلی خوشحال بودم ... عصر شده بود و کوک اومد خونه
ا.ت : سلام عشقم ( ذوق و پرید بغل کوک )
کوک : سلام عزیزم ... چیزی شده چرا انقدر خوشحالی
ا.ت : شب میفهمی
کوک : شب؟
ا.ت : شب میریم خونه مامانم اینا بعد میفهمی
کوک : باشه
کوک ویو
خیلی کنجکاو بودم ببینم سورپرایز ا.ت چیه ... شب شده بود... با ا.ت اماده شدیم و راه افتادیم سمت خونه ا.ت اینا .....
پارت ۵۱ تموم شد ✨
شرط:
لایک : ۴۵
کامنت: ۳۰
۳۹.۴k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.