رمان دختر قوی من
رمان دختر قوی من
پارت 5
یوری ویو
رسیدیم جزیره ججو از کشتی بیرون امدیم رفتیم هتل بزرگی گرفتیم من رفتم اتاقم لباسامو دراوردم یه لباس خونگی برداشتم ( اسلاید دوم لباس یوری) ساعت 11 بود میخواستم برم حمام رفتم یه دوش 30 دقیقه ای گرفتم لباسی که برداشتمو پوشیدم رفتم کلی پرونده رو حل کردم 10 تا طرح قشنگ درست کردم ساعت 1 بعدازظهر بود یه نفر امد یه زن سیاه پوست خیلییی قشنگ بود گفت خانم بیاید پایین ناهار حاضر هست گفتم خیلی خب رفتم پایین دیدم رئیس هیونجین یعنی منظورم هیونجین و یوجین و لیا نشستن روی میز رفتم نشستم خیلی کم غذا کشیدم که دیدم همگی دارن به من نگاه میکنن که هیونجین گفت: فقط همینقدر غذا میخوری گفتم: خب اره چطور مگه؟ گفت: خیلیی کمه بیشتر بخور البته معلوم بود همیشه همینقدر غذا میخوری وگرنه که این همه لاغر نمیشدی بعد زد زیره خنده من خیلی ناراحت شدم بزور غذا خوردم رفتم بالا درو محکم بستم جوری که مطمئن بودم صداش تا اونجا رسیده چطور تونست همچین حرفی بهم بزنه رفتم خوابیدم
هیونجین ویو
هیونجین: یعنی از حرفم ناراحت شده بود؟ راستم میگه حرف بدی جلوی داداشم بهش زدم باید از دلش در بیارم
یوری ویو
از خواب بیدار شدم موهامو شونه زدم که دیدم یه نفر در میزنه درو باز کردم دیدم یه خرس خیلییی بزرگ جلوی دره یهو دیدم هیونجین از پشتش امد بیرون یه رز قرمز توی دستش بود گفت: بابت حرف امروز میبخشیم!؟😄 گفتم: وای معلومه که میبخشم خیلییی خوشحال شدم مرسی که اینهمه زحمت کشیدی انقدر خوشحال شدم که پریدم تو بغلش یهو به خودم امدم از بغلش بیرون امدم گفتم: ببخشید رئیس 😅 گفت: نه بابا اشکال نداره هر موقه خواستی بغلم کن یوری عااا میتونم یوری صدات کنم دیگه نه؟ گفتم: بله میتونین 🥺 هیونجین: میشه از این به بعد دوستای صمیمی هم باشیم 😄🙃 یوری گفتم: باشه گفت: برای این میگم که یوجین و لیا دوستای صمیمی هم هستن ماهم باشیم یوری: امد روی تخت نشست خرسو گل رو گذاشت منم گل رو توی اب گذاشتم و طرح هارو بهش دادمو خدا حافظی کردم رفت رفتم پایین دیدم همه نشستن سلام کردم نشستم که یوجین گفت: میبینم که همگی با هم دوستای صمیمی شدیم خندیدم و گفتم: اره همگی 😜 شام رو خوردم و شب بخیر گفتیم و لیا اومد اتاقم گفت: اجی یکم کار کنیم باهم حوصلم سر رفته گفتم: باشه کلییی کار کردیم ساعت 11 شب بود لیا رفت اتاقش منم روتین پوستیمو انجام دادم و خوابیدم صبح بلند شدم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم دیدم همه نشستن روی میز رفتم نشستم خواستم کمی پنیر با نون بردارم که هیونجین امد سمتم برام یه پیش دستی از همه ی غذاها کشید گفتم: وای هیونجین این همه غذا رو چجوری بخورم گفت: باید بخوری بابا مردی از لاغری بخور
شرط: 7 لایک 6 کامنت 🌻
پارت 5
یوری ویو
رسیدیم جزیره ججو از کشتی بیرون امدیم رفتیم هتل بزرگی گرفتیم من رفتم اتاقم لباسامو دراوردم یه لباس خونگی برداشتم ( اسلاید دوم لباس یوری) ساعت 11 بود میخواستم برم حمام رفتم یه دوش 30 دقیقه ای گرفتم لباسی که برداشتمو پوشیدم رفتم کلی پرونده رو حل کردم 10 تا طرح قشنگ درست کردم ساعت 1 بعدازظهر بود یه نفر امد یه زن سیاه پوست خیلییی قشنگ بود گفت خانم بیاید پایین ناهار حاضر هست گفتم خیلی خب رفتم پایین دیدم رئیس هیونجین یعنی منظورم هیونجین و یوجین و لیا نشستن روی میز رفتم نشستم خیلی کم غذا کشیدم که دیدم همگی دارن به من نگاه میکنن که هیونجین گفت: فقط همینقدر غذا میخوری گفتم: خب اره چطور مگه؟ گفت: خیلیی کمه بیشتر بخور البته معلوم بود همیشه همینقدر غذا میخوری وگرنه که این همه لاغر نمیشدی بعد زد زیره خنده من خیلی ناراحت شدم بزور غذا خوردم رفتم بالا درو محکم بستم جوری که مطمئن بودم صداش تا اونجا رسیده چطور تونست همچین حرفی بهم بزنه رفتم خوابیدم
هیونجین ویو
هیونجین: یعنی از حرفم ناراحت شده بود؟ راستم میگه حرف بدی جلوی داداشم بهش زدم باید از دلش در بیارم
یوری ویو
از خواب بیدار شدم موهامو شونه زدم که دیدم یه نفر در میزنه درو باز کردم دیدم یه خرس خیلییی بزرگ جلوی دره یهو دیدم هیونجین از پشتش امد بیرون یه رز قرمز توی دستش بود گفت: بابت حرف امروز میبخشیم!؟😄 گفتم: وای معلومه که میبخشم خیلییی خوشحال شدم مرسی که اینهمه زحمت کشیدی انقدر خوشحال شدم که پریدم تو بغلش یهو به خودم امدم از بغلش بیرون امدم گفتم: ببخشید رئیس 😅 گفت: نه بابا اشکال نداره هر موقه خواستی بغلم کن یوری عااا میتونم یوری صدات کنم دیگه نه؟ گفتم: بله میتونین 🥺 هیونجین: میشه از این به بعد دوستای صمیمی هم باشیم 😄🙃 یوری گفتم: باشه گفت: برای این میگم که یوجین و لیا دوستای صمیمی هم هستن ماهم باشیم یوری: امد روی تخت نشست خرسو گل رو گذاشت منم گل رو توی اب گذاشتم و طرح هارو بهش دادمو خدا حافظی کردم رفت رفتم پایین دیدم همه نشستن سلام کردم نشستم که یوجین گفت: میبینم که همگی با هم دوستای صمیمی شدیم خندیدم و گفتم: اره همگی 😜 شام رو خوردم و شب بخیر گفتیم و لیا اومد اتاقم گفت: اجی یکم کار کنیم باهم حوصلم سر رفته گفتم: باشه کلییی کار کردیم ساعت 11 شب بود لیا رفت اتاقش منم روتین پوستیمو انجام دادم و خوابیدم صبح بلند شدم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم دیدم همه نشستن روی میز رفتم نشستم خواستم کمی پنیر با نون بردارم که هیونجین امد سمتم برام یه پیش دستی از همه ی غذاها کشید گفتم: وای هیونجین این همه غذا رو چجوری بخورم گفت: باید بخوری بابا مردی از لاغری بخور
شرط: 7 لایک 6 کامنت 🌻
۴.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.