فرندشیپ ویکوک
الان یکسال میشه که هنوز تو پالم نات موندیم نامجون دوباره به بوستون برگشت و بورسیه ی کالج گرفت و رابطه ی بابا با بابا بزرگ هم بهتر شده بود
چون بابابزرگ هنوز بخاطر ازدواج بی خبر و ناگهانی بابا با مامان ناراحت و اعصبانی بود
و همینطور هم من تونستم شروعی دوباره رو تجربه کنم به همراه دوستای جدید و مدرسه ی جدید و آموزه های رانندگی و یواشکیه بابابزرگ
بلاخره بعد از یکسال هفته ی پیش مامان بهم گفت که هوسوک بهشون زنگ زده و گفته که می خوان دستگاه هارو از بدن بی جون تهیونگ جدا کنن
چون دیگه امیدی به باز کردن چشمای خوشگلش نمونده
و همینطور دیگه من رو مقصر اون اتفاق نمیدونن و بخاطر این مدت ازم عذرخواهی کردن
و خواستن که موقع جدا کردن دستگاه ها از تن عزیزم من هم اونجا کنارش باشم
بعد از شنیدن اینکه دیگه امیدی نمونده و باید تن گرم تهیونگرو به خاک سرد بسپرم
و برای همیشه از دستش بدم
نزدیک یه هفته تو تخت افتادم و مریض شدم
ولی بلاخره امروز بعد از یکسال دوباره به بوستون برمیگردیم
و الان حدود یک ساعت و چهل و دو دقیقه و سه ثانیه است که تو ماشین نشستم و راهی طولانی رو تا مقصد در پیش داریم
مقصدمون آسایشگاه مراقبت و نگهداریی هست
که از بهترین و تنها رفیق و دوستم نگهداری میکنن
و اونجا برای آخرین بار تهیونگ رو میبینم
و وقتی ببینمش تا زمان رفتن دستش رو تو دستم نگه میدارم
اما خداحافظی نمی کنم و به جای اون بهش میگم
"تهیونگ ، دیگه باید جفتمون رها بشیم ، وقتشه که بری و آزاد بشی ."
بعد خم میشم نزدیک تر تا فقط خودش صدامو بشنوه و زمزمه میکنم
"من تورو به این چالش دعوت میکنم،امیدوارم خوب بخوابی ، دوستت دارم"
" پایان "
چون بابابزرگ هنوز بخاطر ازدواج بی خبر و ناگهانی بابا با مامان ناراحت و اعصبانی بود
و همینطور هم من تونستم شروعی دوباره رو تجربه کنم به همراه دوستای جدید و مدرسه ی جدید و آموزه های رانندگی و یواشکیه بابابزرگ
بلاخره بعد از یکسال هفته ی پیش مامان بهم گفت که هوسوک بهشون زنگ زده و گفته که می خوان دستگاه هارو از بدن بی جون تهیونگ جدا کنن
چون دیگه امیدی به باز کردن چشمای خوشگلش نمونده
و همینطور دیگه من رو مقصر اون اتفاق نمیدونن و بخاطر این مدت ازم عذرخواهی کردن
و خواستن که موقع جدا کردن دستگاه ها از تن عزیزم من هم اونجا کنارش باشم
بعد از شنیدن اینکه دیگه امیدی نمونده و باید تن گرم تهیونگرو به خاک سرد بسپرم
و برای همیشه از دستش بدم
نزدیک یه هفته تو تخت افتادم و مریض شدم
ولی بلاخره امروز بعد از یکسال دوباره به بوستون برمیگردیم
و الان حدود یک ساعت و چهل و دو دقیقه و سه ثانیه است که تو ماشین نشستم و راهی طولانی رو تا مقصد در پیش داریم
مقصدمون آسایشگاه مراقبت و نگهداریی هست
که از بهترین و تنها رفیق و دوستم نگهداری میکنن
و اونجا برای آخرین بار تهیونگ رو میبینم
و وقتی ببینمش تا زمان رفتن دستش رو تو دستم نگه میدارم
اما خداحافظی نمی کنم و به جای اون بهش میگم
"تهیونگ ، دیگه باید جفتمون رها بشیم ، وقتشه که بری و آزاد بشی ."
بعد خم میشم نزدیک تر تا فقط خودش صدامو بشنوه و زمزمه میکنم
"من تورو به این چالش دعوت میکنم،امیدوارم خوب بخوابی ، دوستت دارم"
" پایان "
۴.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.