صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت25
°از زبان دازای]
_دوستی ـتون که هنوز خراب نشده.
لبخندی زدم ـو گفتم: همینطوره!
جک سرمو کمی کج کرد ـو گفت: او... اونجارو نگا الیزابت! اون دختر هرجا باشه یه دردسری درست میکنه. برگشتم ـو با دیدن ـه اون دختر اخم ـه غلیظی کردم.
سرشو پایین انداخته بود ـو اصلا حواسش به ما نبود، از کنارمون رد شد ـو سمت ـه کلاسش رفت.
چرا اینطوری شده بود!؟
_رفتارش یکم عجیب نبود؟
سری تکون دادم، شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: مهم نیست!
همون موقع الیزابت سرجاش موند.
سمتم برگشت ـو با دیدنم به سرعت سمتم اومد ـو دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو با خنده گفت: دازای اصلا ندیدمت!
چشمامو تو حدقه چرخوندم که گفت: دازای کارت عالی بود! اینکه حرصشو دراوردی خیلی خوب بود ولی تنونستی اخراجش کنی نگران نباش دفعـ...!
پریدم وسط ـه حرفش ـو با عصبانیت گفتم: دفعه ی بعدی در کار نیست، قرار نیست من همچین کاری بکنم فقط یه اشتباه ازم سر زد که باعث شد این اتفاق بیوفته.
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: به هر حال این کار ـه تو بود که به یه کلاس ـه دیگه فرستادیش.
سمت ـه کلاسمون رفتم ـو خطاب به الیزابت گفتم: چقدر خوب میشد بتونم شر ـه ادمای ـه حسود ـو کم کنم.
جک بیا بریم!
تا این حرفو زدم خون تو رگاش جاری شد ـو دستشو مشت کرد، جک دنبالم اومد ـو رو به الیزابت گفت: بعدا میبینمت!
الیزایت از دندونای کلید شده به هم، غرید: به سلامت!
نمیدونم چرا جک اینقدر به الیزابت اهمیت میده، مگه اون ازش متنفر نیست؟
میتونستم بفهمم که الیزابت زیر ـه لب حرفایی زد ولی صداش نیومد.
سرمو سمته جک چرخوندم ـو گفتم: چرا اینقدر به الیزابت اهمیت میدی؟
بهم نگاه کرد ـو گفت: چون اون تنهاست!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چه اهمیتی داره؟
دیدشو از من گرفت ـو به جلوش نگاه کرد، همونطور که به کلاس میرفتیم گفت:اهمیت داره دازای، فکرشو بکن توعم مثل ـه الیزابت تنها باشی، کسی از تو خوشش نیاد، بخاطره همین ـه که رفتار ـش اینطوریه.
باید بگم تو این مدرسه همه از الیزابت به خصوص نوچه های خودش ازش متنفرن، هیچکس اونو درک نمیکنه!
ولی یه احساسی بهم میگه الیزابت برای چویا مهمه چون میتونه درکش کنه. ...
روشو سمتم برگردوند ـو ادامه داد: خود ـه چویاهم زیاد با کسی ارتباط برقرار نمیکنه ـو گوشه گیره ـو بیشتر ـه اوقات تنهاس.
با تعجب چندبار پلک زدم، به روبه روم نگاه کردم ـو سری تکون دادم.
_دازای!
بهش نگاه کردم که با صورت ـه درهمی گفت: از کلاسمون رد شدیم.
به کلاسا نگاه کردم، تک خنده ای کردم ـو گفتم: اصلا حواسم نبود!
خنده ی ریزی کرد ـو باهم سمت ـه کلاسمون برگشتیم.
از زبان ـه الیزابت]
با حرفایی که زد دستام بدجوری مشت شدن.
با حرفه جک با عصبانیت ولی اروم غریدم: به سلامت!
اروم زیر لب گفتم: نمیدونی که با این کارات داری به اون معلول صدمه میزنی!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت25
°از زبان دازای]
_دوستی ـتون که هنوز خراب نشده.
لبخندی زدم ـو گفتم: همینطوره!
جک سرمو کمی کج کرد ـو گفت: او... اونجارو نگا الیزابت! اون دختر هرجا باشه یه دردسری درست میکنه. برگشتم ـو با دیدن ـه اون دختر اخم ـه غلیظی کردم.
سرشو پایین انداخته بود ـو اصلا حواسش به ما نبود، از کنارمون رد شد ـو سمت ـه کلاسش رفت.
چرا اینطوری شده بود!؟
_رفتارش یکم عجیب نبود؟
سری تکون دادم، شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: مهم نیست!
همون موقع الیزابت سرجاش موند.
سمتم برگشت ـو با دیدنم به سرعت سمتم اومد ـو دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو با خنده گفت: دازای اصلا ندیدمت!
چشمامو تو حدقه چرخوندم که گفت: دازای کارت عالی بود! اینکه حرصشو دراوردی خیلی خوب بود ولی تنونستی اخراجش کنی نگران نباش دفعـ...!
پریدم وسط ـه حرفش ـو با عصبانیت گفتم: دفعه ی بعدی در کار نیست، قرار نیست من همچین کاری بکنم فقط یه اشتباه ازم سر زد که باعث شد این اتفاق بیوفته.
شونه ای بالا انداخت ـو گفت: به هر حال این کار ـه تو بود که به یه کلاس ـه دیگه فرستادیش.
سمت ـه کلاسمون رفتم ـو خطاب به الیزابت گفتم: چقدر خوب میشد بتونم شر ـه ادمای ـه حسود ـو کم کنم.
جک بیا بریم!
تا این حرفو زدم خون تو رگاش جاری شد ـو دستشو مشت کرد، جک دنبالم اومد ـو رو به الیزابت گفت: بعدا میبینمت!
الیزایت از دندونای کلید شده به هم، غرید: به سلامت!
نمیدونم چرا جک اینقدر به الیزابت اهمیت میده، مگه اون ازش متنفر نیست؟
میتونستم بفهمم که الیزابت زیر ـه لب حرفایی زد ولی صداش نیومد.
سرمو سمته جک چرخوندم ـو گفتم: چرا اینقدر به الیزابت اهمیت میدی؟
بهم نگاه کرد ـو گفت: چون اون تنهاست!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چه اهمیتی داره؟
دیدشو از من گرفت ـو به جلوش نگاه کرد، همونطور که به کلاس میرفتیم گفت:اهمیت داره دازای، فکرشو بکن توعم مثل ـه الیزابت تنها باشی، کسی از تو خوشش نیاد، بخاطره همین ـه که رفتار ـش اینطوریه.
باید بگم تو این مدرسه همه از الیزابت به خصوص نوچه های خودش ازش متنفرن، هیچکس اونو درک نمیکنه!
ولی یه احساسی بهم میگه الیزابت برای چویا مهمه چون میتونه درکش کنه. ...
روشو سمتم برگردوند ـو ادامه داد: خود ـه چویاهم زیاد با کسی ارتباط برقرار نمیکنه ـو گوشه گیره ـو بیشتر ـه اوقات تنهاس.
با تعجب چندبار پلک زدم، به روبه روم نگاه کردم ـو سری تکون دادم.
_دازای!
بهش نگاه کردم که با صورت ـه درهمی گفت: از کلاسمون رد شدیم.
به کلاسا نگاه کردم، تک خنده ای کردم ـو گفتم: اصلا حواسم نبود!
خنده ی ریزی کرد ـو باهم سمت ـه کلاسمون برگشتیم.
از زبان ـه الیزابت]
با حرفایی که زد دستام بدجوری مشت شدن.
با حرفه جک با عصبانیت ولی اروم غریدم: به سلامت!
اروم زیر لب گفتم: نمیدونی که با این کارات داری به اون معلول صدمه میزنی!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۰k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.