گس لایتر/ پارت ۱۸۲
بایول از وقتی از مطب جی وو اومده بود به جونگکوک فکر میکرد... اولش با شنیدن حرفای دوست تراپیستش شوک شده بود... اما بعد...
عمیقا تجزیه و تحلیل کرد...
عقل حکم میکرد که باید از جونگکوک فاصله بگیره... تا همین جا هم آسیب زیادی دیده بود که حتی با جدایی از جونگکوک به سادگی بهبود پیدا نمیکرد...
اما عشق توجیه میکرد... و با عقلش در جدال بود...
قلب عاشق بایول پشت سر هم براش دلیل میاورد: اون اختلال داره... و خودش از این موضوع بی خبره... پس دست خودش نیست...
چطور میتونم انقدر بی رحم باشم که توی این شرایط رهاش کنم؟... باید کمکش کنم... باید رفتارمو عوض کنم و ازش ناراحت نشم... من توانشو دارم!....
به آشپزخونه رفت...
از شیرینیایی که دیشب پخته بود برای جونگکوک آماده کرد...
رو به خانوم جی وون گفت: میشه اینا رو برای جونگکوک به شرکت ببرین؟....
جی وون به بایول نگاه میکرد... به تمنایی که توی چشمای خستش بود...
به دستهاش که ظرف شیرینی ای رو به سمتش گرفته بود... شیرینیایی که با عشق آماده کرده بود...
لحظه ای تمام رفتارهای بد جونگکوک از جلوی چشمش گذشت...
لحظاتی که از گوشه ی دیوار آشپزخونه شاهد این بود که جونگکوک دستای ظریف بایول رو میگرفت و طوری فشار میداد که از چشمای زیباش اشک سرازیر میشد...
گوشهاش هنوز به خاطر داشتن که صدای بلند جئون جونگکوک رو چقدر شنیدن وقتی که بی رحمانه به بایول تشر میزد...
با تصور اینا چندان دلش راضی نبود که بایول انقدر بهش محبت کنه... اما چاره ای نداشت... در جایگاهی نبود که به بایول تذکر بده... چون هیچ نسبتی باهاش نداشت....
دستای چروکیده ی پیرزن با تردید سمت بایول دراز شد...
بایول ظرف رو بهش داد و اون هم قبول کرد که ببره...
****************************************
جونگکوک توی سالن شرکت مشغول صحبت با چن تا از کارمنداش بود...
با جدیت مطالبی رو بهشون گوشزد میکرد و تاکید داشت که هر اشتباه ساده ای میتونه باعث اخراجشون بشه....
جونگکوک:...ناکارآمدی و سستی توی شرکت من جایی نداره!
-بله...
-نگران نباشید...
جونگکوک: خوبه...
نگاهش روی صورت آشنای پیرزنی که وارد سالن شد ثابت موند...
منتظر موند تا جی وون نزدیک بشه... و قبل از اون کارمنداشو فرستاد که برن...
ابروهاشو درهم کشید:
اینجا ۰یکار میکنی؟...
جی وون: خ...خانوم... اینو برای شما فرستاده...
نگاه گذرایی به ظرف انداخت...حتی نپرسید داخلش چیه...
جونگکوک: بزار روی میزم...میتونی بری
جی وون: چشم....
************
دقایقی بعد که جی وون رفته بود به اتاقش برگشت...
روی صندلی چرخ دار لم داد و از خستگی بازدمشو پرصدا بیرون فرستاد...
ظرف روی میزشو جلو کشید و با بی میلی درشو باز کرد....
شیرینی های خوشرنگی داخلش دید که نظرشو جلب کردن...
یه دونه رو برداشت و چشید... خوشمزه بود!...
اما دلیل اومدن اینا رو نمیدونست...
در نظرش غیر منطقی و کودکانه بود اگر بهش میگفتی همش از روی عشقه...
مطمئنا پوزخندی تحویل میداد و چیزی نمیگفت...
***********************************
توی خونه نشسته بود...
و به این فکر میکرد چطور رفتارش رو عوض کنه تا رفتار جونگکوک رو تغییر بده...
که صدای باز و بسته شدن در توجهشو جلب کرد...
با دیدن جونگکوک از جا بلند شد و سمتش رفت....
جونگکوک مشغول عوض کردن کفشاش و پوشیدن دمپایی بود که دستی دور گردنش حلقه شد...
متعجب و بی حرکت ایستاد...
بایول بدون هیچ حرفی در آغوش کشیدش....
بایول: امروز دیرتر از همیشه اومدی... دلم تنگ شد....
جونگکوک آروم از خودش فاصلش داد...مثل همیشه در مقابل آغوش گرم بایول، دست رد تحویلش داد...
با چهره خنثی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد به حرف اومد:تو...
حالت خوبه؟!
بایول: آ..آره
...راستی!... شیرینیا رو امتحان کردی؟
جونگکوک: اوهوم
بایول: خب؟
جونگکوک: جالب نبود!!!...
عمیقا تجزیه و تحلیل کرد...
عقل حکم میکرد که باید از جونگکوک فاصله بگیره... تا همین جا هم آسیب زیادی دیده بود که حتی با جدایی از جونگکوک به سادگی بهبود پیدا نمیکرد...
اما عشق توجیه میکرد... و با عقلش در جدال بود...
قلب عاشق بایول پشت سر هم براش دلیل میاورد: اون اختلال داره... و خودش از این موضوع بی خبره... پس دست خودش نیست...
چطور میتونم انقدر بی رحم باشم که توی این شرایط رهاش کنم؟... باید کمکش کنم... باید رفتارمو عوض کنم و ازش ناراحت نشم... من توانشو دارم!....
به آشپزخونه رفت...
از شیرینیایی که دیشب پخته بود برای جونگکوک آماده کرد...
رو به خانوم جی وون گفت: میشه اینا رو برای جونگکوک به شرکت ببرین؟....
جی وون به بایول نگاه میکرد... به تمنایی که توی چشمای خستش بود...
به دستهاش که ظرف شیرینی ای رو به سمتش گرفته بود... شیرینیایی که با عشق آماده کرده بود...
لحظه ای تمام رفتارهای بد جونگکوک از جلوی چشمش گذشت...
لحظاتی که از گوشه ی دیوار آشپزخونه شاهد این بود که جونگکوک دستای ظریف بایول رو میگرفت و طوری فشار میداد که از چشمای زیباش اشک سرازیر میشد...
گوشهاش هنوز به خاطر داشتن که صدای بلند جئون جونگکوک رو چقدر شنیدن وقتی که بی رحمانه به بایول تشر میزد...
با تصور اینا چندان دلش راضی نبود که بایول انقدر بهش محبت کنه... اما چاره ای نداشت... در جایگاهی نبود که به بایول تذکر بده... چون هیچ نسبتی باهاش نداشت....
دستای چروکیده ی پیرزن با تردید سمت بایول دراز شد...
بایول ظرف رو بهش داد و اون هم قبول کرد که ببره...
****************************************
جونگکوک توی سالن شرکت مشغول صحبت با چن تا از کارمنداش بود...
با جدیت مطالبی رو بهشون گوشزد میکرد و تاکید داشت که هر اشتباه ساده ای میتونه باعث اخراجشون بشه....
جونگکوک:...ناکارآمدی و سستی توی شرکت من جایی نداره!
-بله...
-نگران نباشید...
جونگکوک: خوبه...
نگاهش روی صورت آشنای پیرزنی که وارد سالن شد ثابت موند...
منتظر موند تا جی وون نزدیک بشه... و قبل از اون کارمنداشو فرستاد که برن...
ابروهاشو درهم کشید:
اینجا ۰یکار میکنی؟...
جی وون: خ...خانوم... اینو برای شما فرستاده...
نگاه گذرایی به ظرف انداخت...حتی نپرسید داخلش چیه...
جونگکوک: بزار روی میزم...میتونی بری
جی وون: چشم....
************
دقایقی بعد که جی وون رفته بود به اتاقش برگشت...
روی صندلی چرخ دار لم داد و از خستگی بازدمشو پرصدا بیرون فرستاد...
ظرف روی میزشو جلو کشید و با بی میلی درشو باز کرد....
شیرینی های خوشرنگی داخلش دید که نظرشو جلب کردن...
یه دونه رو برداشت و چشید... خوشمزه بود!...
اما دلیل اومدن اینا رو نمیدونست...
در نظرش غیر منطقی و کودکانه بود اگر بهش میگفتی همش از روی عشقه...
مطمئنا پوزخندی تحویل میداد و چیزی نمیگفت...
***********************************
توی خونه نشسته بود...
و به این فکر میکرد چطور رفتارش رو عوض کنه تا رفتار جونگکوک رو تغییر بده...
که صدای باز و بسته شدن در توجهشو جلب کرد...
با دیدن جونگکوک از جا بلند شد و سمتش رفت....
جونگکوک مشغول عوض کردن کفشاش و پوشیدن دمپایی بود که دستی دور گردنش حلقه شد...
متعجب و بی حرکت ایستاد...
بایول بدون هیچ حرفی در آغوش کشیدش....
بایول: امروز دیرتر از همیشه اومدی... دلم تنگ شد....
جونگکوک آروم از خودش فاصلش داد...مثل همیشه در مقابل آغوش گرم بایول، دست رد تحویلش داد...
با چهره خنثی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد به حرف اومد:تو...
حالت خوبه؟!
بایول: آ..آره
...راستی!... شیرینیا رو امتحان کردی؟
جونگکوک: اوهوم
بایول: خب؟
جونگکوک: جالب نبود!!!...
۳۴.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.