عشق ابدی پارت ۹۰
عشق ابدی پارت ۹۰
ویو جیمین
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم سمتش و بغلش کردم . با دستاش به تیشرتم چنگ میزد. هیچی نگفتم بهش
فقط گریه میکردم و سعی میکردم با نوازش هام آرومش کنم
ته : میدونی...چیه؟...من...تو...یه مدت...خیلی کم...دل...بسته همجنس...خودم شدم... نمیدونم چجوری...اما شده...کل زندگیم...من...عاشق ...آدم اشتباهی...شدم... عاشق ...کسی شدم که...علاقه ای ....بهم نداره (نقطه ها به معنی هق هق)
-هیسسسس...عشق منطق و آدم نمیشناسه . عشق هیچی جز مال تو شدن نمیشناسه ؛ عشق نه سن حالیشه ، نه جنس حالیشه ، نه منطق حالیشه ، نه دوست و غریبه حالیشه . این دست تو نبود تهیونگا ؛ اما...درد بدی کشیدی (:
بعد کلی حرف زدن باهاش و آروم کردنش ازش جدا شدم .
نشستم رو به روش که چشمم خورد به پسرا پشت در...
یونگی با جدیت و خشم نگاهم میکرد و بقیه پسرا هم تعجب کل وجودشون رو فرا گرفته بود
امشب قراره ج.ر بخورم از دست یونگی
- من میرم بیرون ..
ته : چرا ؟
- پسرا رو ...
ته : او...برو .
- باشه . پس خوب استراحت کن
ته : اوهوم. لطفاً بهشون بگو حالم خوب نیست ، نمیخوام فعلا کسی بیاد داخل
- باش. میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم
ته :اوهوم
اومدم بیرون که عین یه گله ریختن سرم
جیهوپ : جیمین چیشد؟ چرا انقدر داد و بیداد میکردین؟
جین : الان حالش خوبه؟! چه خبر شده ؟
یانگ : چرا یهو حالش بد شد؟
- وای بسه (بلند)
همه ساکت شدن و نگام میکردن
چشمام روشون بود ، اما یونگی بینشون نبود
-یونگی کو؟
جین : رفت کارای ترخیصو انجام بده.
یانگ : البته بهانه اش بود ، دید تهیونگ رو بغل کردی خونش به جوش اومد ، گذاشت رفت.
کوک : جدیدا خیلی لوس شده
نامجون : تو چیزی نگو که خودت داشتی آتیش میگرفتی :/
کوک : من؟ برا چی؟ پوف چه چیزا |=
-خیله خب بسه. فعلا هیچکدوم تون نرید داخل ، گفت نمیخوام کسی رو ببینم
جین : حالا که رسید به ما نمیخواد .
- بیخیال بابا . یکی تون بره یه چی بخره بیاره تهیونگ بخوره ؛ منم میرم دنبال یونگی همه چیزو بهش بگم .
یانگ : آها...اونوقت ما میگیم بگو نمیگی!
- خل دارم میرم بهش توضیح بدم چرا بغلش کردم .
یانگ : برو :/
- کی میاد بریم کمپوتی ، کنسروی یه چی بخریم تهیونگ بخوره؟
کوک : تو برو ... من خودم میرم میخرم
کوک ! چرا اینکارا رو با قلب تهیونگ میکنی؟ لعنت به این زندگی که شانسی توش نبوده براش
رفتم بیرون و تو محوطه بیمارستان دنبال یونگی میگشتم . پیداش کردم و رفتم سمتش
یه گوشه رو نیمکت کز کرده بود و پاهاش رو به زمین میزد
بدون حرفی رفتم کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو پاش که متوقف شد
+ چرا بغلش کردی؟
-چی ؟(تعجب)
+ گفتم...چرا...بغلش...کردی؟؟(تیکه تیکه)
راستش تعجب کرده بودم همین اول کاری پرسید .
- خ..خب...آه یونگی جدیدا خیلی حساس شدی...
ویو جیمین
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم سمتش و بغلش کردم . با دستاش به تیشرتم چنگ میزد. هیچی نگفتم بهش
فقط گریه میکردم و سعی میکردم با نوازش هام آرومش کنم
ته : میدونی...چیه؟...من...تو...یه مدت...خیلی کم...دل...بسته همجنس...خودم شدم... نمیدونم چجوری...اما شده...کل زندگیم...من...عاشق ...آدم اشتباهی...شدم... عاشق ...کسی شدم که...علاقه ای ....بهم نداره (نقطه ها به معنی هق هق)
-هیسسسس...عشق منطق و آدم نمیشناسه . عشق هیچی جز مال تو شدن نمیشناسه ؛ عشق نه سن حالیشه ، نه جنس حالیشه ، نه منطق حالیشه ، نه دوست و غریبه حالیشه . این دست تو نبود تهیونگا ؛ اما...درد بدی کشیدی (:
بعد کلی حرف زدن باهاش و آروم کردنش ازش جدا شدم .
نشستم رو به روش که چشمم خورد به پسرا پشت در...
یونگی با جدیت و خشم نگاهم میکرد و بقیه پسرا هم تعجب کل وجودشون رو فرا گرفته بود
امشب قراره ج.ر بخورم از دست یونگی
- من میرم بیرون ..
ته : چرا ؟
- پسرا رو ...
ته : او...برو .
- باشه . پس خوب استراحت کن
ته : اوهوم. لطفاً بهشون بگو حالم خوب نیست ، نمیخوام فعلا کسی بیاد داخل
- باش. میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم
ته :اوهوم
اومدم بیرون که عین یه گله ریختن سرم
جیهوپ : جیمین چیشد؟ چرا انقدر داد و بیداد میکردین؟
جین : الان حالش خوبه؟! چه خبر شده ؟
یانگ : چرا یهو حالش بد شد؟
- وای بسه (بلند)
همه ساکت شدن و نگام میکردن
چشمام روشون بود ، اما یونگی بینشون نبود
-یونگی کو؟
جین : رفت کارای ترخیصو انجام بده.
یانگ : البته بهانه اش بود ، دید تهیونگ رو بغل کردی خونش به جوش اومد ، گذاشت رفت.
کوک : جدیدا خیلی لوس شده
نامجون : تو چیزی نگو که خودت داشتی آتیش میگرفتی :/
کوک : من؟ برا چی؟ پوف چه چیزا |=
-خیله خب بسه. فعلا هیچکدوم تون نرید داخل ، گفت نمیخوام کسی رو ببینم
جین : حالا که رسید به ما نمیخواد .
- بیخیال بابا . یکی تون بره یه چی بخره بیاره تهیونگ بخوره ؛ منم میرم دنبال یونگی همه چیزو بهش بگم .
یانگ : آها...اونوقت ما میگیم بگو نمیگی!
- خل دارم میرم بهش توضیح بدم چرا بغلش کردم .
یانگ : برو :/
- کی میاد بریم کمپوتی ، کنسروی یه چی بخریم تهیونگ بخوره؟
کوک : تو برو ... من خودم میرم میخرم
کوک ! چرا اینکارا رو با قلب تهیونگ میکنی؟ لعنت به این زندگی که شانسی توش نبوده براش
رفتم بیرون و تو محوطه بیمارستان دنبال یونگی میگشتم . پیداش کردم و رفتم سمتش
یه گوشه رو نیمکت کز کرده بود و پاهاش رو به زمین میزد
بدون حرفی رفتم کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو پاش که متوقف شد
+ چرا بغلش کردی؟
-چی ؟(تعجب)
+ گفتم...چرا...بغلش...کردی؟؟(تیکه تیکه)
راستش تعجب کرده بودم همین اول کاری پرسید .
- خ..خب...آه یونگی جدیدا خیلی حساس شدی...
۲.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.