pawn/پارت ۱۳۳
شب شده بود...
از صبح ساعت ۱۰ یوجین گم شده بود...
ا/ت مضطرب و نگران بود... چشماش تر بود... پلیس بهشون گفته بود که توی خونه منتظر باشن و اگر خبری شد حتما اطلاع میده...
اما ا/ت لحظه ای ننشسته بود... مدام توی خونه راه میرفت...
چیزی هم نخورده بود... خانوادش هم بخاطر اون ناراحت بودن... هیچکس کاری ازش برنمیومد...
همه دور هم نشسته بودن... کسی حرفی نمیزد... ا/ت پای پنجره ایستاده بود... از شدت استرس ناخنشو میجوید...
چشمش به در حیاط بود...
یه دفعه به سمت خانوادش برگشت و گفت: من حس میکنم یوجین پیش تهیونگه! ولی مطمئن نیستم!
دارم دیوونه میشم! چجوری امشبو بدون بچم به صبح برسونم!
مینهو: دخترم... صبور باش... گرچه سخته... ولی فعلا نمیتونیم کاری جز این انجام بدیم....
ا/ت با کلافگی و از سر عجز دستاشو روی رون پاهاش زد...
ا/ت: اگر کاری میشد کرد که اینجا نبودم... ولی من دیوونه میشم
چانیول: میخوای بریم پیش تهیونگ؟
دوهی: اگر اون نوه مو برده باشه باید بریم در خونشون و خودمون وارد خونشون بشیم
مینهو: چی میگین شماها! میخواین وضعو از اینی که هست خرابتر کنین؟... واقعا هیچکاری جز صبر ازمون برنمیاد... تا فردا صبر کنین ببینیم چی میشه
کارولین: ا/ت حالش خوب نیست ولی...
یه مادر میفهمه حالش چطوریه
چانیول: عزیزم فقط میتونیم کنارش باشیم و امیدوار باشیم که یوجین واقعا پیش تهیونگ باشه... نه جای دیگه!...
ا/ت یه دفعه سمت چانیول اومد و با بغض گفت: منظورت از جای دیگه چیه؟ یعنی بلایی سر دخترم اومده؟
چانیول: همچین چیزی نگفتم... کلی گفتم... ببخشید
ا/ت: اما....
کارولین پاشد و دستشو روی شونه های ا/ت گذاشت... و گفت: عزیزم بیا بریم اتاقت... با شنیدن هر حرفی حالت بد میشه....
******
یوجین خیلی بازی کرده بود... حسابی خسته بود... توی پذیرایی نشسته بودن...
جیهون، سارا، تهیونگ...
یوجین هم سرشو روی پایین تهیونگ گذاشته بود و خوابش برده بود...
تهیونگ آروم موهاشو نوازش میکرد...
جیهون: تهیونگا... تا کی میخوای بچه رو نگه داری؟ محاله تا فردا شب بی خبر از مادرش دووم بیاره
تهیونگ: نگران نباشین... میدونم چیکار میکنم
سارا: پسرم... اگر بفهمن تو مخفیش کردی ازت شکایت میکنن... برای حُسن شهرتت خوب نیست... ا/ت هم ساکت نمیمونه
تهیونگ: به اونجاها نمیکشه...
سارا و جیهون از حرفای تهیونگ سر در نیاوردن... تهیونگ یوجین رو بغل کرد و گفت: دخترمو میبرم تو اتاق... شبتون بخیر
جیهون: شب بخیر
سارا: شبتون بخیر....
*********
روز بعد...
صبح بود... ا/ت برای لحظه ای صورت یوجین رو توی خواب دید و یهو از خواب پرید...
ساعتشو که نگاه کرد ۸ صبح بود...
پتویی رو که روش انداخته بودن رو از روی خودش برداشت... همونطور که روی صندلی نشسته بود خوابش برده بود... سریع به سمت طبقه پایین رفت... با دیدن چانیول توی راه پله ها گفت: چی شد؟ خبری نشد؟
چانیول: چرا یکم نخوابیدی؟... همین دمدمای صبح خوابیدی
ا/ت: خوبم... فقط بگو خبری نشده؟
چانیول: نه متاسفانه....
اینو که گفت ا/ت از پله ها پایین دوید... از بغل چانیول رد شد...
چانیول برگشت به سمت ا/ت...
چانیول: کجا میری ا/ت؟....
وقتی جوابی از ا/ت نگرفت دنبالش رفت...
توی حیاط بهش رسید... که داشت سوییچ رو از رانندشون میگرفت...
چانیول جلوشو گرفت و گفت: صبر کن ا/ت... تو درست نخوابیدی... حواست جمع نیست
ا/ت: برو کنار میخوام خودم برم دنبال دخترم
چانیول: نمیشه... از دیروز انقد گریه کردی چشات کاسه ی خون شده... نمیزارم...
ا/ت سوییچ توی دستشو محکم روی زمین زد و با صدای بلند گفت: چرا حالمو درک نمیکنی؟ همتون میگین آروم باش!... بچم از دیروز نیست... بچه ای که با هزار خون دل بزرگ کردم نیست!!!!!!!....
چانیول سرشو به سینه گرفت و نوازشش کرد... ا/ت گریه میکرد...
چانیول: باشه خواهر عزیزم... خودم هرجا بخوای میبرمت... بقیه هم رفتن دنبال یوجین بگردن... هیچکس خیالش راحت نیست... هیچکس انتظار نداره تو آروم باشی
ا/ت: بریم اداره ی پلیس
چانیول: باشه...
*********
تهیونگ فقط برای اینکه تظاهر به نگران بودن کنه به اداره پلیس اومده بود... ا/ت و چانیول وقتی وارد اداره شدن باهاش روبرو شدن... تهیونگ ایستاد...
چانیول و ا/ت پیاده شدن... ا/ت با دیدن تهیونگ سمتش اومد... به نهایت عجز و درموندگی رسیده بود... دیگه غرور براش معنا نداشت...
روبروی تهیونگ ایستاد و بهش گفت:
تهیونگا... یوجین من پیش توئه؟ بگو که پیشته!... منو با دخترم مجازات نکن!...
تهیونگ نگاه سردی داشت... نگاهی پر از تنفر...
با خونسردی جواب داد: خوب لمسش کن!... وقتی بچه داری و ازت مخفیش میکنن این حسو داره!...
از صبح ساعت ۱۰ یوجین گم شده بود...
ا/ت مضطرب و نگران بود... چشماش تر بود... پلیس بهشون گفته بود که توی خونه منتظر باشن و اگر خبری شد حتما اطلاع میده...
اما ا/ت لحظه ای ننشسته بود... مدام توی خونه راه میرفت...
چیزی هم نخورده بود... خانوادش هم بخاطر اون ناراحت بودن... هیچکس کاری ازش برنمیومد...
همه دور هم نشسته بودن... کسی حرفی نمیزد... ا/ت پای پنجره ایستاده بود... از شدت استرس ناخنشو میجوید...
چشمش به در حیاط بود...
یه دفعه به سمت خانوادش برگشت و گفت: من حس میکنم یوجین پیش تهیونگه! ولی مطمئن نیستم!
دارم دیوونه میشم! چجوری امشبو بدون بچم به صبح برسونم!
مینهو: دخترم... صبور باش... گرچه سخته... ولی فعلا نمیتونیم کاری جز این انجام بدیم....
ا/ت با کلافگی و از سر عجز دستاشو روی رون پاهاش زد...
ا/ت: اگر کاری میشد کرد که اینجا نبودم... ولی من دیوونه میشم
چانیول: میخوای بریم پیش تهیونگ؟
دوهی: اگر اون نوه مو برده باشه باید بریم در خونشون و خودمون وارد خونشون بشیم
مینهو: چی میگین شماها! میخواین وضعو از اینی که هست خرابتر کنین؟... واقعا هیچکاری جز صبر ازمون برنمیاد... تا فردا صبر کنین ببینیم چی میشه
کارولین: ا/ت حالش خوب نیست ولی...
یه مادر میفهمه حالش چطوریه
چانیول: عزیزم فقط میتونیم کنارش باشیم و امیدوار باشیم که یوجین واقعا پیش تهیونگ باشه... نه جای دیگه!...
ا/ت یه دفعه سمت چانیول اومد و با بغض گفت: منظورت از جای دیگه چیه؟ یعنی بلایی سر دخترم اومده؟
چانیول: همچین چیزی نگفتم... کلی گفتم... ببخشید
ا/ت: اما....
کارولین پاشد و دستشو روی شونه های ا/ت گذاشت... و گفت: عزیزم بیا بریم اتاقت... با شنیدن هر حرفی حالت بد میشه....
******
یوجین خیلی بازی کرده بود... حسابی خسته بود... توی پذیرایی نشسته بودن...
جیهون، سارا، تهیونگ...
یوجین هم سرشو روی پایین تهیونگ گذاشته بود و خوابش برده بود...
تهیونگ آروم موهاشو نوازش میکرد...
جیهون: تهیونگا... تا کی میخوای بچه رو نگه داری؟ محاله تا فردا شب بی خبر از مادرش دووم بیاره
تهیونگ: نگران نباشین... میدونم چیکار میکنم
سارا: پسرم... اگر بفهمن تو مخفیش کردی ازت شکایت میکنن... برای حُسن شهرتت خوب نیست... ا/ت هم ساکت نمیمونه
تهیونگ: به اونجاها نمیکشه...
سارا و جیهون از حرفای تهیونگ سر در نیاوردن... تهیونگ یوجین رو بغل کرد و گفت: دخترمو میبرم تو اتاق... شبتون بخیر
جیهون: شب بخیر
سارا: شبتون بخیر....
*********
روز بعد...
صبح بود... ا/ت برای لحظه ای صورت یوجین رو توی خواب دید و یهو از خواب پرید...
ساعتشو که نگاه کرد ۸ صبح بود...
پتویی رو که روش انداخته بودن رو از روی خودش برداشت... همونطور که روی صندلی نشسته بود خوابش برده بود... سریع به سمت طبقه پایین رفت... با دیدن چانیول توی راه پله ها گفت: چی شد؟ خبری نشد؟
چانیول: چرا یکم نخوابیدی؟... همین دمدمای صبح خوابیدی
ا/ت: خوبم... فقط بگو خبری نشده؟
چانیول: نه متاسفانه....
اینو که گفت ا/ت از پله ها پایین دوید... از بغل چانیول رد شد...
چانیول برگشت به سمت ا/ت...
چانیول: کجا میری ا/ت؟....
وقتی جوابی از ا/ت نگرفت دنبالش رفت...
توی حیاط بهش رسید... که داشت سوییچ رو از رانندشون میگرفت...
چانیول جلوشو گرفت و گفت: صبر کن ا/ت... تو درست نخوابیدی... حواست جمع نیست
ا/ت: برو کنار میخوام خودم برم دنبال دخترم
چانیول: نمیشه... از دیروز انقد گریه کردی چشات کاسه ی خون شده... نمیزارم...
ا/ت سوییچ توی دستشو محکم روی زمین زد و با صدای بلند گفت: چرا حالمو درک نمیکنی؟ همتون میگین آروم باش!... بچم از دیروز نیست... بچه ای که با هزار خون دل بزرگ کردم نیست!!!!!!!....
چانیول سرشو به سینه گرفت و نوازشش کرد... ا/ت گریه میکرد...
چانیول: باشه خواهر عزیزم... خودم هرجا بخوای میبرمت... بقیه هم رفتن دنبال یوجین بگردن... هیچکس خیالش راحت نیست... هیچکس انتظار نداره تو آروم باشی
ا/ت: بریم اداره ی پلیس
چانیول: باشه...
*********
تهیونگ فقط برای اینکه تظاهر به نگران بودن کنه به اداره پلیس اومده بود... ا/ت و چانیول وقتی وارد اداره شدن باهاش روبرو شدن... تهیونگ ایستاد...
چانیول و ا/ت پیاده شدن... ا/ت با دیدن تهیونگ سمتش اومد... به نهایت عجز و درموندگی رسیده بود... دیگه غرور براش معنا نداشت...
روبروی تهیونگ ایستاد و بهش گفت:
تهیونگا... یوجین من پیش توئه؟ بگو که پیشته!... منو با دخترم مجازات نکن!...
تهیونگ نگاه سردی داشت... نگاهی پر از تنفر...
با خونسردی جواب داد: خوب لمسش کن!... وقتی بچه داری و ازت مخفیش میکنن این حسو داره!...
۲۱.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.