۳پارت۱۵
به محض وارد شدنش چشماش روی منظره ای روبروش خشک شد👀
چانیول زیرلب:این خونه یا کاخ؟😮
با تنه زدن یکی از پیش خدمتها سرشو سمتش برگردوند...ولی پسر بدون این که نگاهش کنه به راهش ادامه داد و فقط چند کلمه گفت: سر راهی..😒
چانیول به خودش اومد با قدمهای محکمتر به سمت امارت حرکت کرد
بعد از گذروندن سنگ فرشهای سفید و پرس جو خودشو به آقای لیانگ رسوند و اون چانیول رو به سمت پیانو سفیدی وسط حیاط بزرگ و سرسبزی که با گلهای رنگارنگ و خوشبو و میزهای سفید پر شده بود برد
لیانگ با اخم و جدیت:کار تو دقیقا همین جاست .. بقیه ش با خودت.. امیدوارم اونقدری که سوک تعریف میکرد با استعداد باشی...اگه چیزی خواستی به یکی از خدمتکارها بگو...فهمیدی
چانیول:بله آقا😊
بعد از رفتن آقای لیانگ ، چانیول به سمت پیانو رفت و کمی امتحانش کرد تا اگه کوکش مشکلی داره قبل از مهمونی رفعش کنه...
مهمونی قرار بود ساعت ۴ شروع بشه و آماده بودن وسایل براش خیلی مهم بود درسته این فقط یه نقشه برای باهم بودنشون بود ولی اون نمیتونست استرسشو برای پیدا کردن یه سرمایه گذار انکار کنه
.
چانیول به ساعتش نگاهی کرد ساعت۵:۱۳ رو نشون میداد و اون از ساعت ۳:۵۵ داشت یکسره پیانو میزد مهمونها یکی یکی با کمک خدمتکار ها به طرف میزهاشون راهنمایی میشدن... چانیول تمام نوتها رو حفظ بود برای همین احتیاجی به نگاه کردن به نوت و یا حتی به پیانو نداشت برای همین سرشو بالا گرفت به مهمونها نگاه کرد تا حداقل کمی از خستگی گردنش کم کنه در بین اونا چند نفر بود که چانیول ناخداگاه چشمش بهشون خورد ...خانم وی و دخترش که به سمت میزی رفتن که کنار میز خودشون بود و با مرد های که از چهره و لباسشون معلوم بود خیلی خرپول و با نفوذاً صمیمی و گرم احوال پرسی میکرد..برای اینکه زایه نباشه نگاهشو به طرف دیگه ای چرخوند و بلخره کریس رو دید که داره به تک تک مهمونها سر میزنه و خوشامد میگه ... با خودش گفت: *آه...کریس واقعا خوشتیپه...مثل شاهزاده ها می مونه..😍 اون کت و شلوار سفید با اون کراوات و کفش مشکی واقعا بهش میاد...فکر کنم دوباره موهاشو رنگ کرده چون از دفعه قبل رنگ سفیدش روشنتر شده...*🤔
سرشو دوباره به طرف دیگه چرخوند و اینبار تاعو رو با دوتا دختر دید*احتمالا همراهاشن...هِ..چه فخر میفروشه...*😞با بلند شدن صدایی سرشو به سمت ورودی چرخوند و سوهو رو دید که درحالی که دستهاشو برای بقل کردن کریس باز میکنه به سمتش میره*حالا مجبوره انقدر جلب توجه کنه؟!*😒
با سنگینی نگاهی روی خودش سرشو چرخوند تا منبعشو پیدا کنه که چشمش به دختر خانم وی خورد که بالبخند بهش زل زده بود 👀..چانیول سرشو سریع پایین انداخت و مشغول نگاه کردن به نوتها شد.😶😶#🤓:الهییی ...بچه خجالت کشید....دختری چِس سفید ..نُخاله...#
چانیول زیرلب:این خونه یا کاخ؟😮
با تنه زدن یکی از پیش خدمتها سرشو سمتش برگردوند...ولی پسر بدون این که نگاهش کنه به راهش ادامه داد و فقط چند کلمه گفت: سر راهی..😒
چانیول به خودش اومد با قدمهای محکمتر به سمت امارت حرکت کرد
بعد از گذروندن سنگ فرشهای سفید و پرس جو خودشو به آقای لیانگ رسوند و اون چانیول رو به سمت پیانو سفیدی وسط حیاط بزرگ و سرسبزی که با گلهای رنگارنگ و خوشبو و میزهای سفید پر شده بود برد
لیانگ با اخم و جدیت:کار تو دقیقا همین جاست .. بقیه ش با خودت.. امیدوارم اونقدری که سوک تعریف میکرد با استعداد باشی...اگه چیزی خواستی به یکی از خدمتکارها بگو...فهمیدی
چانیول:بله آقا😊
بعد از رفتن آقای لیانگ ، چانیول به سمت پیانو رفت و کمی امتحانش کرد تا اگه کوکش مشکلی داره قبل از مهمونی رفعش کنه...
مهمونی قرار بود ساعت ۴ شروع بشه و آماده بودن وسایل براش خیلی مهم بود درسته این فقط یه نقشه برای باهم بودنشون بود ولی اون نمیتونست استرسشو برای پیدا کردن یه سرمایه گذار انکار کنه
.
چانیول به ساعتش نگاهی کرد ساعت۵:۱۳ رو نشون میداد و اون از ساعت ۳:۵۵ داشت یکسره پیانو میزد مهمونها یکی یکی با کمک خدمتکار ها به طرف میزهاشون راهنمایی میشدن... چانیول تمام نوتها رو حفظ بود برای همین احتیاجی به نگاه کردن به نوت و یا حتی به پیانو نداشت برای همین سرشو بالا گرفت به مهمونها نگاه کرد تا حداقل کمی از خستگی گردنش کم کنه در بین اونا چند نفر بود که چانیول ناخداگاه چشمش بهشون خورد ...خانم وی و دخترش که به سمت میزی رفتن که کنار میز خودشون بود و با مرد های که از چهره و لباسشون معلوم بود خیلی خرپول و با نفوذاً صمیمی و گرم احوال پرسی میکرد..برای اینکه زایه نباشه نگاهشو به طرف دیگه ای چرخوند و بلخره کریس رو دید که داره به تک تک مهمونها سر میزنه و خوشامد میگه ... با خودش گفت: *آه...کریس واقعا خوشتیپه...مثل شاهزاده ها می مونه..😍 اون کت و شلوار سفید با اون کراوات و کفش مشکی واقعا بهش میاد...فکر کنم دوباره موهاشو رنگ کرده چون از دفعه قبل رنگ سفیدش روشنتر شده...*🤔
سرشو دوباره به طرف دیگه چرخوند و اینبار تاعو رو با دوتا دختر دید*احتمالا همراهاشن...هِ..چه فخر میفروشه...*😞با بلند شدن صدایی سرشو به سمت ورودی چرخوند و سوهو رو دید که درحالی که دستهاشو برای بقل کردن کریس باز میکنه به سمتش میره*حالا مجبوره انقدر جلب توجه کنه؟!*😒
با سنگینی نگاهی روی خودش سرشو چرخوند تا منبعشو پیدا کنه که چشمش به دختر خانم وی خورد که بالبخند بهش زل زده بود 👀..چانیول سرشو سریع پایین انداخت و مشغول نگاه کردن به نوتها شد.😶😶#🤓:الهییی ...بچه خجالت کشید....دختری چِس سفید ..نُخاله...#
۱۳.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.