فیک جانگ کوک(عشق اشتباه)پارت۱۰*
از زبان اویی:
برگشتم دیدم یه مرد غریبست.خیلی ترسیدم .
_(با لحنی حوس بازانه)خانم شما زیادی هات هستین میشه وقتتون رو بگیرم؟
+نه من کار دار.دوست پسر هم دارم.
_مهم نیست من فقط یه شب شمارو می خوام.
پامو رو پاش زدم.که عصبی شد و مچ دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار.
+غلط کردم ولم کن.
اومد جلو نفسای گرمش رو احساس می کردم.لباش رو گذاشت رو لبم و وحشیانه سروع مرد به مک زدن هی تقلا می کردم و همراهی نمی کردم.پاهام رو هی تکون می دادم دستام و پاهام دیگه در میکرد .ولی اون ولم نمی کرد دیگه نفس برام نمونده بود که دیدم.
پسره. چشاش گرد شد. و. کارش. رو متوقف کرد و یهو پخش زمین شد .بالا رو نگاه کردم کوک بود.یکی زیادی عصبی بود.
مچ دستمو گرفت و انداختتم تو ماشینش.
کوک:خودم میرطونمت کافه
اویی:کوک من نمی خوا......
کوک:هییسسس نیاز نیست چیزی بگی عشقم می دونم نمی خواستی اینجوری شه دیدم داشتی تقلا می کردی.
اویی:تو اونجا چیکار می کردی؟
کوک:ببخشید که حلو در خونم داشت پسر گوه می خورد ها.
اویی:او اره یادم نبود.
کوک:تو چرا از اینحا میومدی؟
اویی:خب هوا سرده راه خونه ی تو خلوت هست ولی سریع تر می رسم.
کوک؛پس از این به بعد خودم می رسونمت.
اویی:باش
پنج دقیقه بعد رسیدیم.یه بیست دقیقه ای زود رسیدم.
کوک:میای باهم شب بریم بیرون
اویی:اره ساعت هشت مارم تموم میشه ولی کجا.
کوک:حالا تصمیم میگیرم
+ _خداحفظ
رفتم تو کافه و شروع کردم به جمع کردن و تمیز کردن میز ها اینجا گارسون ها شیفتی کار می کنن و خب العانم شیفت منه دیگه.همه ی سفارش هارو گرفتم دادم به سر اشپز .اماده شدن همرو دادم دیگه ساعت هفت و نیم بود همه ی ظرفا رو شستم اومدم لباس کارم رو (منحرف نباشین پیشبند)در بیارم که دیدم......
(پارت بعدی۱۷ لایک۱۵ کامنت )
برگشتم دیدم یه مرد غریبست.خیلی ترسیدم .
_(با لحنی حوس بازانه)خانم شما زیادی هات هستین میشه وقتتون رو بگیرم؟
+نه من کار دار.دوست پسر هم دارم.
_مهم نیست من فقط یه شب شمارو می خوام.
پامو رو پاش زدم.که عصبی شد و مچ دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار.
+غلط کردم ولم کن.
اومد جلو نفسای گرمش رو احساس می کردم.لباش رو گذاشت رو لبم و وحشیانه سروع مرد به مک زدن هی تقلا می کردم و همراهی نمی کردم.پاهام رو هی تکون می دادم دستام و پاهام دیگه در میکرد .ولی اون ولم نمی کرد دیگه نفس برام نمونده بود که دیدم.
پسره. چشاش گرد شد. و. کارش. رو متوقف کرد و یهو پخش زمین شد .بالا رو نگاه کردم کوک بود.یکی زیادی عصبی بود.
مچ دستمو گرفت و انداختتم تو ماشینش.
کوک:خودم میرطونمت کافه
اویی:کوک من نمی خوا......
کوک:هییسسس نیاز نیست چیزی بگی عشقم می دونم نمی خواستی اینجوری شه دیدم داشتی تقلا می کردی.
اویی:تو اونجا چیکار می کردی؟
کوک:ببخشید که حلو در خونم داشت پسر گوه می خورد ها.
اویی:او اره یادم نبود.
کوک:تو چرا از اینحا میومدی؟
اویی:خب هوا سرده راه خونه ی تو خلوت هست ولی سریع تر می رسم.
کوک؛پس از این به بعد خودم می رسونمت.
اویی:باش
پنج دقیقه بعد رسیدیم.یه بیست دقیقه ای زود رسیدم.
کوک:میای باهم شب بریم بیرون
اویی:اره ساعت هشت مارم تموم میشه ولی کجا.
کوک:حالا تصمیم میگیرم
+ _خداحفظ
رفتم تو کافه و شروع کردم به جمع کردن و تمیز کردن میز ها اینجا گارسون ها شیفتی کار می کنن و خب العانم شیفت منه دیگه.همه ی سفارش هارو گرفتم دادم به سر اشپز .اماده شدن همرو دادم دیگه ساعت هفت و نیم بود همه ی ظرفا رو شستم اومدم لباس کارم رو (منحرف نباشین پیشبند)در بیارم که دیدم......
(پارت بعدی۱۷ لایک۱۵ کامنت )
۳۷.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.