قسمت دوم: ملاقات(Meet)
قسمت دوم: ملاقات(Meet)
* یک هفته بعد *
☆الستور ☆
هنوز به جواب سوالام نرسیدم
یه هفته شده که این دختر بیهوشه
البته یکم وضعیتش بهتر شده
بهتره برم یه چیزی آماده کنم که اگه بهوش اومد بخوره
* نیم ساعت بعد *
☆امیلیا☆
* کابوس دیدن *
* جیغ و فریاد *
* پریدن از خواب *
حالم خیلی بده
از همه چیز وحشت دارم
قلبم داره تند میزنه
نمیتونم نفس بکشم
* پنج دقیقه بعد *
یکم حالم بهتر میشه
به خودم میام میبینم یه جای جدیدم
- اینجا کجاست؟
- چرا لباسام عوض شده ؟
همینطوری سوالا بیشتر میشن
یهو صدای باز شدن در میاد
☆الستور☆
درو باز میکنم میرم تو اتاق
بالاخره بهوش اومد
- حالت خوبه دختر جوان؟
تا منو میبینه از ترس قایم میشه
سینی توی دستمو میزارم روی میز کنار تخت
پتویی که روی خودش انداخته رو میزنم کنار میزنم
امیلیا- ب بهم صدمه نزن* با گریه *
یعنی چه بلایی سر این دختره آوردن که انقد ترسیده؟
- آروم باش، کسی نمیخواد به تو صدمه بزنه
هنوزم داره گریه میکنه
یکم بهش آب میدم
آرومتر میشه و سعی میکنه بشینه
بنظر داره درد میکشه
بهش کمک میکنم و سینی غذا رو از روی میز بهش میدم
امیلیا- تو کی هستی؟
- الستور، از دیدارتون خوشبختم
امیلیا- من کجام؟
- هزبین هتل، مکانی که برای رستگاری گناهکاران تلاش میکنن
امیلیا- کسی از بودن من اینجا خبر داره؟
- نه
- میتونم چنتا سوال بپرسم؟
هیچی نمیگه
فقط سرشو تکون میده
- اسمت چیه؟
امیلیا- میتونی امیلیا صدام کنی
- دقیقا چی هستی؟
سر جاش میخکوب میشه
امیلیا- شاید یه .. نیمه شیطان؟
- خب ... جریان اون همه خون فرشته روی لباست چی بود؟
امیلیا- چیز مهمی نیست، راستش ... یه درگیری بزرگ با فرشته ها داشتم
کنجکاوتر میشم ول به روی خودم نمیارم
- درد داری؟
امیلیا- یکم سر درد....
- یکم غذا بخور بعدش یه قرص مسکن بخور.... شاید حالتو بهتر کنه
امیلیا- ممنونم
- چرا؟
امیلیا- که نجاتم دادی، هیچوقت بود و نبودم برای کسی مهم نبوده... به هر دلیلی هم که باشه
ببخشید 😅 سرم خیلی شلوغ بود برا همین دیر تمومش کردم
میدونم که بد شده😅
* یک هفته بعد *
☆الستور ☆
هنوز به جواب سوالام نرسیدم
یه هفته شده که این دختر بیهوشه
البته یکم وضعیتش بهتر شده
بهتره برم یه چیزی آماده کنم که اگه بهوش اومد بخوره
* نیم ساعت بعد *
☆امیلیا☆
* کابوس دیدن *
* جیغ و فریاد *
* پریدن از خواب *
حالم خیلی بده
از همه چیز وحشت دارم
قلبم داره تند میزنه
نمیتونم نفس بکشم
* پنج دقیقه بعد *
یکم حالم بهتر میشه
به خودم میام میبینم یه جای جدیدم
- اینجا کجاست؟
- چرا لباسام عوض شده ؟
همینطوری سوالا بیشتر میشن
یهو صدای باز شدن در میاد
☆الستور☆
درو باز میکنم میرم تو اتاق
بالاخره بهوش اومد
- حالت خوبه دختر جوان؟
تا منو میبینه از ترس قایم میشه
سینی توی دستمو میزارم روی میز کنار تخت
پتویی که روی خودش انداخته رو میزنم کنار میزنم
امیلیا- ب بهم صدمه نزن* با گریه *
یعنی چه بلایی سر این دختره آوردن که انقد ترسیده؟
- آروم باش، کسی نمیخواد به تو صدمه بزنه
هنوزم داره گریه میکنه
یکم بهش آب میدم
آرومتر میشه و سعی میکنه بشینه
بنظر داره درد میکشه
بهش کمک میکنم و سینی غذا رو از روی میز بهش میدم
امیلیا- تو کی هستی؟
- الستور، از دیدارتون خوشبختم
امیلیا- من کجام؟
- هزبین هتل، مکانی که برای رستگاری گناهکاران تلاش میکنن
امیلیا- کسی از بودن من اینجا خبر داره؟
- نه
- میتونم چنتا سوال بپرسم؟
هیچی نمیگه
فقط سرشو تکون میده
- اسمت چیه؟
امیلیا- میتونی امیلیا صدام کنی
- دقیقا چی هستی؟
سر جاش میخکوب میشه
امیلیا- شاید یه .. نیمه شیطان؟
- خب ... جریان اون همه خون فرشته روی لباست چی بود؟
امیلیا- چیز مهمی نیست، راستش ... یه درگیری بزرگ با فرشته ها داشتم
کنجکاوتر میشم ول به روی خودم نمیارم
- درد داری؟
امیلیا- یکم سر درد....
- یکم غذا بخور بعدش یه قرص مسکن بخور.... شاید حالتو بهتر کنه
امیلیا- ممنونم
- چرا؟
امیلیا- که نجاتم دادی، هیچوقت بود و نبودم برای کسی مهم نبوده... به هر دلیلی هم که باشه
ببخشید 😅 سرم خیلی شلوغ بود برا همین دیر تمومش کردم
میدونم که بد شده😅
۵.۰k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.