p39
p39
#همخونه_شیطون_من<br>
<br>
بعد چن مین ک خون تو دهنم حس میکردم ازش جدا شدم.. <br>
<br>
صدای رعدو برق ویو رو قشنگ تر میکرد<br>
<br>
ته برگشت سمتم و منو توبغل خدش فرو برد:)) حس خوبی داشتم چشاش تو تاریکی برق میزد <br>
انقد بهم زل زدیم ک خابم برد... <br>
<br>
هنوزم بارون داشت میبارید چشمامو یواش باز کردم<br>
<br>
گشنم بود(چگد منه:) بلند شدم صاف نشستم و داد زدم گوشنمهههههه<br>
<br>
ته ک خدشو پیچیده بود دور پتو ترسید و از رو تخت افتاد<br>
<br>
منم با افتادنش ترسیدمو جیییغ کشیدم<br>
پاشد نشست و مبهوت بم نگا کرد و بعد چشاشد مالید موهاشم ک پریشون شده بود کنار زد: <br>
<br>
برو اماده کن منم بیام باهات میخورم<br>
با تعجب گفدم:<br>
+ چیو؟! <br>
<br>
_صبونه رو دیگه<br>
<br>
+اها اوکی<br>
<br>
رفتم تا صبحانه رو اماده کنم
#همخونه_شیطون_من<br>
<br>
بعد چن مین ک خون تو دهنم حس میکردم ازش جدا شدم.. <br>
<br>
صدای رعدو برق ویو رو قشنگ تر میکرد<br>
<br>
ته برگشت سمتم و منو توبغل خدش فرو برد:)) حس خوبی داشتم چشاش تو تاریکی برق میزد <br>
انقد بهم زل زدیم ک خابم برد... <br>
<br>
هنوزم بارون داشت میبارید چشمامو یواش باز کردم<br>
<br>
گشنم بود(چگد منه:) بلند شدم صاف نشستم و داد زدم گوشنمهههههه<br>
<br>
ته ک خدشو پیچیده بود دور پتو ترسید و از رو تخت افتاد<br>
<br>
منم با افتادنش ترسیدمو جیییغ کشیدم<br>
پاشد نشست و مبهوت بم نگا کرد و بعد چشاشد مالید موهاشم ک پریشون شده بود کنار زد: <br>
<br>
برو اماده کن منم بیام باهات میخورم<br>
با تعجب گفدم:<br>
+ چیو؟! <br>
<br>
_صبونه رو دیگه<br>
<br>
+اها اوکی<br>
<br>
رفتم تا صبحانه رو اماده کنم
۲.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.