THE SPY🖤🌘
THE SPY🖤🌘
PART|15
جونگکوک در اتاق و باز کرد و با تهیونگی مواجه شد که فقط یک شلوار پاش بود
تهیونگ:بهت یاد ندادن در بزنی؟
جونگکوک:همونطور که به تو یاد ندادن سلام و خداحافظی کنی
تهیونگ:نهکه تو یاد داری؟
جونگکوک خودشو روی مبل توی اتاق پرت کرد و رو به تهیونگ گفت
جونگکوک:چیکارم داشتی؟
تهیونگ درحالی داشت تیشرت تو خونه ایش رو میپوشید اومد و روی مبل روبهرویی جونگکوک نشست
تهیونگ:شوگا یه مهمونی داده
جونگکوک:خب؟مگه میخوای بری؟
تهیونگ:آره توی این مهمونی قراره رئیس باند های اروپایی هم بیان،یک مهمونی ساده نیست
جونگکوک:خب بگو کای کاراشو انجام بده
تهیونگ درحالی که سرشو تکون میداد بلند شد و به سمت میزش رفت و گفت
:نمیشه باید حضور داشته باشیم
جونگکوک چشماشو ریز کرد و رو به تهیونگ گفت
:داری مشکوک رفتار میکنی
تهیونگ سرشو از توی لپتاپ بالا آورد و به جونگکوک خیره شد
تهیونگ:کارم باهات تموم شد میتونی بری
جونگکوک بخاطر این رفتار تهیونگ کمی اخم کرد و گفت
:اون پسرم میبریم؟گفتی خدمتکار شخصیمونه
تهیونگ:نه، نمیخوام اونجا حضور داشته باشه
جونگکوک سرشو تکون داد و رفت سمت در اتاق و خارج شد.
___________________________________________________________
جیمین
آروم چشماشو باز کرد و به پنجره اتاقش خیره شد
بعد غذا اومده بود که دوباره بخوابه و انگار بیشتر از سه ساعت نتونسته بود بخوابه ،ساعت نه شب بود و اون واقعا حوصلش خیلی سررفته بود و درد کمرش هم باعث کلافگی بیشترش میشد
مطمئن بود گوشیش هم برداشتن چون از وقتی بیدار شده بود گوشیش رو ندیده بود
بلند شد و رفت پایین تا بلکه کاری پیدا کنه
رفت توی سالن و دید هیچکس نیست، حتی خدمتکار ها هم نبودند
تصمیم گرفت بره توی حیاط
رفت سمت در خروجی و بازش کرد
همینکه خواست پاشو بزاره بیرون یکی از نگهبان ها جلوشو گرفت و گفت
_جایی میرید؟
جیمین:میخوام برم توی حیاط
_یک لحظه صبر کنید.
جیمین سری تکون داد و به اون نگهبانی که داشت با گوشی شمارهای رو میگرفت خیره شد
_سلام قربان،میخواستم بگم همون پسری که آوردید میخواد بره توی حیاط
_...…..
_بله حواسمون هست
_......
_چشم
و بعد از اینکه مکالمه تموم شد گوشی رو آورد پایین و به جیمین نگاه کرد
_برید توی محوطهی پشتی،اگه نیاز به همراهی دارید همراهتون بیام
جیمین:نه ممنون خودم میرم
که نگهبان تعظیمی کرد و کنار رفت
جیمین هم درحالی که سرشو برای احترام پایین انداخته بود به سمت پله ها رفت
وقتی که به پایین پله ها رسید برگشت و یک نگاه کلی به خونه کرد
جیمین:وااااو...این خونه نیست که قصره
و درحالی که سعی میکرد لبولوچه اش رو جمع کنه رفت سمت محوطهی پشتی.
حمایت؟🩵
PART|15
جونگکوک در اتاق و باز کرد و با تهیونگی مواجه شد که فقط یک شلوار پاش بود
تهیونگ:بهت یاد ندادن در بزنی؟
جونگکوک:همونطور که به تو یاد ندادن سلام و خداحافظی کنی
تهیونگ:نهکه تو یاد داری؟
جونگکوک خودشو روی مبل توی اتاق پرت کرد و رو به تهیونگ گفت
جونگکوک:چیکارم داشتی؟
تهیونگ درحالی داشت تیشرت تو خونه ایش رو میپوشید اومد و روی مبل روبهرویی جونگکوک نشست
تهیونگ:شوگا یه مهمونی داده
جونگکوک:خب؟مگه میخوای بری؟
تهیونگ:آره توی این مهمونی قراره رئیس باند های اروپایی هم بیان،یک مهمونی ساده نیست
جونگکوک:خب بگو کای کاراشو انجام بده
تهیونگ درحالی که سرشو تکون میداد بلند شد و به سمت میزش رفت و گفت
:نمیشه باید حضور داشته باشیم
جونگکوک چشماشو ریز کرد و رو به تهیونگ گفت
:داری مشکوک رفتار میکنی
تهیونگ سرشو از توی لپتاپ بالا آورد و به جونگکوک خیره شد
تهیونگ:کارم باهات تموم شد میتونی بری
جونگکوک بخاطر این رفتار تهیونگ کمی اخم کرد و گفت
:اون پسرم میبریم؟گفتی خدمتکار شخصیمونه
تهیونگ:نه، نمیخوام اونجا حضور داشته باشه
جونگکوک سرشو تکون داد و رفت سمت در اتاق و خارج شد.
___________________________________________________________
جیمین
آروم چشماشو باز کرد و به پنجره اتاقش خیره شد
بعد غذا اومده بود که دوباره بخوابه و انگار بیشتر از سه ساعت نتونسته بود بخوابه ،ساعت نه شب بود و اون واقعا حوصلش خیلی سررفته بود و درد کمرش هم باعث کلافگی بیشترش میشد
مطمئن بود گوشیش هم برداشتن چون از وقتی بیدار شده بود گوشیش رو ندیده بود
بلند شد و رفت پایین تا بلکه کاری پیدا کنه
رفت توی سالن و دید هیچکس نیست، حتی خدمتکار ها هم نبودند
تصمیم گرفت بره توی حیاط
رفت سمت در خروجی و بازش کرد
همینکه خواست پاشو بزاره بیرون یکی از نگهبان ها جلوشو گرفت و گفت
_جایی میرید؟
جیمین:میخوام برم توی حیاط
_یک لحظه صبر کنید.
جیمین سری تکون داد و به اون نگهبانی که داشت با گوشی شمارهای رو میگرفت خیره شد
_سلام قربان،میخواستم بگم همون پسری که آوردید میخواد بره توی حیاط
_...…..
_بله حواسمون هست
_......
_چشم
و بعد از اینکه مکالمه تموم شد گوشی رو آورد پایین و به جیمین نگاه کرد
_برید توی محوطهی پشتی،اگه نیاز به همراهی دارید همراهتون بیام
جیمین:نه ممنون خودم میرم
که نگهبان تعظیمی کرد و کنار رفت
جیمین هم درحالی که سرشو برای احترام پایین انداخته بود به سمت پله ها رفت
وقتی که به پایین پله ها رسید برگشت و یک نگاه کلی به خونه کرد
جیمین:وااااو...این خونه نیست که قصره
و درحالی که سعی میکرد لبولوچه اش رو جمع کنه رفت سمت محوطهی پشتی.
حمایت؟🩵
۲.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.