شاهزاده اهریمنی پارت 5
شاهزاده اهریمنی پارت 5
شدو ❤️🖤 :
رایا از لوستر پایین پرید و درست جلوی پامون فرود اومد .
سرشو کج کرد .
رایا ـ سلام
ـ امممممم .... جنابعالی ؟
رایا ـ من خواهرتم خنگول .
و بلند خندید .
ـ خواهرم ؟ امکان نداره .
رایا ـ حالا که میبینی داره .
و سر تا پام رو برانداز کرد .
رایا ـ نیگا ، خیلی شبیه همیم . تو اهریمنی منم همینطور .
ـ من اهریمن نیستم خب ؟ من فرم نهایی زندگی ام دیگه اونجوری صدام نکن .
رایا ـ چه داداشی بد اخلاقی .
و نیشخندی به لبش نشست .
بلک ـ رایا ، بسه دیگه سر به سرشون نزار .
رایا ـ اهههه باشه فقط داشتم باهاشون شوخی میکردم .
و به سمت یه گوشه رفت و به دیوار تکیه داد .
بلک از تخت سلطنتی بلند شد و به سمتمون اومد .
بلک ـ دنبال گارد ها برید . اونا شمارو به اتاقتون میبرن .
وارد یه اتاق نسبتا تاریک شدیم .
به اندازه کافی جا داشت تا هر سه تامون توش بمونیم .
وسایل اتاق به نظر دست نخورده میومدن .
احتمالا خیلی وقت بود کسی داخل اتاق نبوده .
یکی از ارواح لباس هایی رو روی تخت ها گذاشت .
صداش دورگه بود ـ این هارو بپوشید ارباب . لباس های رسمی کاخ هستن .
و از اتاق بیرون رفت .
صبر کن ببینم ..... ارباب ؟
به فکر فرو رفته بودم که صدای سونیک منو به خودم آورد .
سونیک ـ عااممم شدز ؟ اونا چی هستن ؟
ـ یسری لباس رسمی . مثل این که داخل کاخ باید اینا رو بپوشیم .
مثل اینکه سیلور خیلی ذوق داشت .
سیلور ـ هوممم .... اونقدرام بد نیستن .
لباس ها به طرز عجیبی برخلاف ظاهر کاخ نو و تمیز بودن .
یه ردای ابریشمی مشکی که نماد مار روی یقه ش نقره دوزی شده بود به همراه یه جلیقه سرخ .
سونیک ـ خوش تیپ شدی شدز .
و چشمک زد .
ـ رنگ تیره بهت میاد چرا امتحانش نمیکنی ؟
سونیک ـ نمیدونم .
و شونه بالا انداخت .
سیلور ـ عجیبه نیست که لباسا .... زیادی نو ان ؟
سونیک ـ منم همینطور فکر میکنم یکم عجیبه که تو کاخی که انگار صد ساله به جز بلک کسی توش نبوده همچین لباس هایی باشه .
خواستم جواب بدم ولی صدای کوبیدن به پنجره حرفمو قطع کرد .
رایا بود که از روی بالکن کوچیک بیرون اتاق به پنجره میکوبید میخواست که به داخل راش بدیم .
سرمو به نشونه نه تکون دادم .
شونه هاشو بالا انداخت و از پنجره بالای در اومد داخل .
ـ ببینم بهت یاد ندادن بی اجازه وارد نشی ؟
با لحن تمسخر آمیزی حرف میزد .
رایا ـ وای منو ببخشید ارباب جوان .
دست به سینه وایساد و نیشخند زد .
سونیک ـ اممم .. شماها خواهر و برادرین... به نظرم کافیه .
ـ من هیچ وقت برادر کسی مثل اون نیستم .
رایا ـ بفهم چی میگی آقا پسر .
ـ اگه نفهمم چی ؟
سیلور اومد بینمون و باعث شد بینمون یه فاصله قابل توجهی بیوفته وگرنه فکر کنم دعوای بزرگی به پا میشد .
سونیک ـ راستی شدو .... چرا بلک بهت گفت پسرم ؟
رایا ـ واو ... هنوز بهشون نگفتی ؟
و بلند خندید .
ـ ساکت شو !
رایا هنوز میخندید .
رایا ـ باشه باشه باشه نمیخوام باعث بشم با دوستات دعوا کنی ، فک کنم بهتر باشه که برم .
و به سمت در رفت .
ـ صبر کن ....
رایا ـ هوم ؟
ـ ازت یه سوال دارم
رایا ـ بپرس ...
هوا کم کم تاریک شده بود و فقط چند تا فانوس کوچیک اطراف اتاق سوسو میزدن و چشمای رایا تو اون تاریکی ، مثل دوتا یاقوت سرخ بین یه عالمه ذغال میدرخشیدن .....
شدو ❤️🖤 :
رایا از لوستر پایین پرید و درست جلوی پامون فرود اومد .
سرشو کج کرد .
رایا ـ سلام
ـ امممممم .... جنابعالی ؟
رایا ـ من خواهرتم خنگول .
و بلند خندید .
ـ خواهرم ؟ امکان نداره .
رایا ـ حالا که میبینی داره .
و سر تا پام رو برانداز کرد .
رایا ـ نیگا ، خیلی شبیه همیم . تو اهریمنی منم همینطور .
ـ من اهریمن نیستم خب ؟ من فرم نهایی زندگی ام دیگه اونجوری صدام نکن .
رایا ـ چه داداشی بد اخلاقی .
و نیشخندی به لبش نشست .
بلک ـ رایا ، بسه دیگه سر به سرشون نزار .
رایا ـ اهههه باشه فقط داشتم باهاشون شوخی میکردم .
و به سمت یه گوشه رفت و به دیوار تکیه داد .
بلک از تخت سلطنتی بلند شد و به سمتمون اومد .
بلک ـ دنبال گارد ها برید . اونا شمارو به اتاقتون میبرن .
وارد یه اتاق نسبتا تاریک شدیم .
به اندازه کافی جا داشت تا هر سه تامون توش بمونیم .
وسایل اتاق به نظر دست نخورده میومدن .
احتمالا خیلی وقت بود کسی داخل اتاق نبوده .
یکی از ارواح لباس هایی رو روی تخت ها گذاشت .
صداش دورگه بود ـ این هارو بپوشید ارباب . لباس های رسمی کاخ هستن .
و از اتاق بیرون رفت .
صبر کن ببینم ..... ارباب ؟
به فکر فرو رفته بودم که صدای سونیک منو به خودم آورد .
سونیک ـ عااممم شدز ؟ اونا چی هستن ؟
ـ یسری لباس رسمی . مثل این که داخل کاخ باید اینا رو بپوشیم .
مثل اینکه سیلور خیلی ذوق داشت .
سیلور ـ هوممم .... اونقدرام بد نیستن .
لباس ها به طرز عجیبی برخلاف ظاهر کاخ نو و تمیز بودن .
یه ردای ابریشمی مشکی که نماد مار روی یقه ش نقره دوزی شده بود به همراه یه جلیقه سرخ .
سونیک ـ خوش تیپ شدی شدز .
و چشمک زد .
ـ رنگ تیره بهت میاد چرا امتحانش نمیکنی ؟
سونیک ـ نمیدونم .
و شونه بالا انداخت .
سیلور ـ عجیبه نیست که لباسا .... زیادی نو ان ؟
سونیک ـ منم همینطور فکر میکنم یکم عجیبه که تو کاخی که انگار صد ساله به جز بلک کسی توش نبوده همچین لباس هایی باشه .
خواستم جواب بدم ولی صدای کوبیدن به پنجره حرفمو قطع کرد .
رایا بود که از روی بالکن کوچیک بیرون اتاق به پنجره میکوبید میخواست که به داخل راش بدیم .
سرمو به نشونه نه تکون دادم .
شونه هاشو بالا انداخت و از پنجره بالای در اومد داخل .
ـ ببینم بهت یاد ندادن بی اجازه وارد نشی ؟
با لحن تمسخر آمیزی حرف میزد .
رایا ـ وای منو ببخشید ارباب جوان .
دست به سینه وایساد و نیشخند زد .
سونیک ـ اممم .. شماها خواهر و برادرین... به نظرم کافیه .
ـ من هیچ وقت برادر کسی مثل اون نیستم .
رایا ـ بفهم چی میگی آقا پسر .
ـ اگه نفهمم چی ؟
سیلور اومد بینمون و باعث شد بینمون یه فاصله قابل توجهی بیوفته وگرنه فکر کنم دعوای بزرگی به پا میشد .
سونیک ـ راستی شدو .... چرا بلک بهت گفت پسرم ؟
رایا ـ واو ... هنوز بهشون نگفتی ؟
و بلند خندید .
ـ ساکت شو !
رایا هنوز میخندید .
رایا ـ باشه باشه باشه نمیخوام باعث بشم با دوستات دعوا کنی ، فک کنم بهتر باشه که برم .
و به سمت در رفت .
ـ صبر کن ....
رایا ـ هوم ؟
ـ ازت یه سوال دارم
رایا ـ بپرس ...
هوا کم کم تاریک شده بود و فقط چند تا فانوس کوچیک اطراف اتاق سوسو میزدن و چشمای رایا تو اون تاریکی ، مثل دوتا یاقوت سرخ بین یه عالمه ذغال میدرخشیدن .....
۳.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.