p.5
یه دفعه سوزش بدی رو روی دستم حس کردم!اون سیگارشو با دست من خاموش کرده بود!جیغی از سر درد کشیدم.دستمو روی زخم گذاشتم که سوزشش بدتر شد.سریع دستمو برداشتم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم.
ا/ت:چرا این کارو میکنی؟چی بهت میرسه با این کارت؟(با داد و گریه)
جوابی نداد.اومد جلو طوری که فقط یک سانت باهم فاصله داشتیم.خم شد و صورتشو روبه روی صورتم آورد.توی چشمای وحشیش زل زدم.بدون هیچ حسی داشت بهم نگاه میکرد.هیچ حسی!اون چشمای لعنتیش منو دیوونه میکرد!انگار هیپنوتیزمم میکرد و نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم!ضربان قلبم به هزار رسیده بود طوری که هر لحظه ممکن بود سینمو چاک کنه و بیاد بیرون!پوزخندی زد که حالت چشماشم عوض شد!چشماش وحشی تر شد.می تونستم بگم که ترسناک ترین چشمایی بود که تاحالا توی عمرم دیدم.ازش میترسیدم!بدنم شروع به لرزیدن کرد و اونم متوجه شد.پوزخندش بیشتر شد.از پوزخندش میترسیدم!از ترس مردمک چشمم شروع به لرزیدن کرد!
دستشو بلند کرد و به جایی اشاره کرد.به جایی که دستش نشون میداد نگاه کردم که دیواره آهنی به بالا رفت و یک اتاق قرمز نمایان شد.تمام اتاق پر از وسیله ی شکنجه بود.اولین چیزی که دیده میشد یک دستگاه بود.یه دستگاه که مثل یه زمین متحرک بود.یه دفعه دستگاه روشن شد و جعبه های بزرگ و سیاهه شیکی نمایان شد.یعنی توشون چیه؟
با صدای جانگ کوک به خودم اومدم.
جانگ کوک:در یکیشونو باز کن
ا/ت:ام..اما..
جانگ کوک:گفتم باز کن هرزه ی لعنتی(با داد)
ساف بایستاد و با چشماش به جعبه اشاره کرد.دستو پام میلرزید!بعنی ایندفعه چه نقشه ای برام داره؟
نگاهمو ازش گرفتم و با قدم های آروم به سمت یکی از جعبه ها حرکت کردم.کناره جعبه بایستادم.عرق سردی روی پیشونیم نشست.آروم دستمو جلو بردم و روی دره جعبه گذاشتم.نوازش وار دستم رو به سمت لبه های درش بردم.جنس جعبه از ابریشم بود!استرس گرفتم!هر لحظه استرسم بیشتر میشد!نفس عمیقی کشیدم و درشو برداشتم ولی با چیزی که دیدم نفسم تو سینم حبس شد!......
ا/ت:چرا این کارو میکنی؟چی بهت میرسه با این کارت؟(با داد و گریه)
جوابی نداد.اومد جلو طوری که فقط یک سانت باهم فاصله داشتیم.خم شد و صورتشو روبه روی صورتم آورد.توی چشمای وحشیش زل زدم.بدون هیچ حسی داشت بهم نگاه میکرد.هیچ حسی!اون چشمای لعنتیش منو دیوونه میکرد!انگار هیپنوتیزمم میکرد و نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم!ضربان قلبم به هزار رسیده بود طوری که هر لحظه ممکن بود سینمو چاک کنه و بیاد بیرون!پوزخندی زد که حالت چشماشم عوض شد!چشماش وحشی تر شد.می تونستم بگم که ترسناک ترین چشمایی بود که تاحالا توی عمرم دیدم.ازش میترسیدم!بدنم شروع به لرزیدن کرد و اونم متوجه شد.پوزخندش بیشتر شد.از پوزخندش میترسیدم!از ترس مردمک چشمم شروع به لرزیدن کرد!
دستشو بلند کرد و به جایی اشاره کرد.به جایی که دستش نشون میداد نگاه کردم که دیواره آهنی به بالا رفت و یک اتاق قرمز نمایان شد.تمام اتاق پر از وسیله ی شکنجه بود.اولین چیزی که دیده میشد یک دستگاه بود.یه دستگاه که مثل یه زمین متحرک بود.یه دفعه دستگاه روشن شد و جعبه های بزرگ و سیاهه شیکی نمایان شد.یعنی توشون چیه؟
با صدای جانگ کوک به خودم اومدم.
جانگ کوک:در یکیشونو باز کن
ا/ت:ام..اما..
جانگ کوک:گفتم باز کن هرزه ی لعنتی(با داد)
ساف بایستاد و با چشماش به جعبه اشاره کرد.دستو پام میلرزید!بعنی ایندفعه چه نقشه ای برام داره؟
نگاهمو ازش گرفتم و با قدم های آروم به سمت یکی از جعبه ها حرکت کردم.کناره جعبه بایستادم.عرق سردی روی پیشونیم نشست.آروم دستمو جلو بردم و روی دره جعبه گذاشتم.نوازش وار دستم رو به سمت لبه های درش بردم.جنس جعبه از ابریشم بود!استرس گرفتم!هر لحظه استرسم بیشتر میشد!نفس عمیقی کشیدم و درشو برداشتم ولی با چیزی که دیدم نفسم تو سینم حبس شد!......
۷.۷k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.