♕در این بازی عشق و مرگ یکیست♕

صبح وقتی بیدار شدم دیدم رو تختم حتما جکسون اوردتم تو.لباسام رو پوشیدمو یه لباس اضافه هم برداشتم راه افتادم سمت اون خونه ی مسخره وارد شدم نامجون مثل جن جلوم ظاهر شد قلبم اومد توی دهنم. نمیدونم این کار هر روزش بود که همه رو بترسونه یا نه؟ ^فکراتو کردی؟+ درباره چی؟ ^ بیرون رفتن؟+ اه اره اگه مزاحم نیستم منم میام
^ باش. یه ساعت دیگه اماده باش. رفتم ظرفارو شستم و لباسمم عوض کردم . یه پیرهن چهارخونه ی سیاه و ابی پر رنگ و یه دامن سیاه موهامم باز گذاشتم و یه ارایش کوچولو کردم و اومدم که بریم. همه اماده بودن.رفتین سوار یه لیموزین سیاه شدیم با شیشه های دودی. با دیدن اون لیموزین تمام خاطره هام اومد جلو چشمم.یکم ناراحت شدم اما سریع خودم رو جمع جور کردم اما یکم دیر اینکارو کردم چون اعضا همه متوجه ناراحتی من شدن. نامجون ^ حالت خوبه؟+بله خوبم. ^ به نظر خوب نمیای.+گفتم که خوبم. با این حرفم نامجون ساکت شد. رفتیم و رسیدیم به یه پارک. پارکش خیلی سر سبز بود. ^ هواش خوبه نه؟+ بله هوا خیلی خوبه. شاید ده تا بادیگارد دورمون بود و من اینو اصلا دوست نداشتم.انگار یکی داشت نگام میکرد دورو برمو گشتم ولی کسی نبود به نامجون + میشه من برم تنهایی یه دور بزنمو برگردم؟^فقط ده دیقه+باش سریع دویدم و از دیدشون پنهان شدم. یه حس عجیبی دارم انگار کسی داره منو نگاه میکنه که یهو...
شرط پارت بعد: ۳ تا لایک
۳ تا کامنت
خواب بی تی اس رو ببینین😁