درخواستی...
سناریو..وقتی بعد از دانشگاه اومدن دنبالت...
بنگچان..
از دانشگاه بیرون اومدی..و همینطور که سرت پایین بود و داشتی به پله هایی که به خیابون خطم میشدن نگاه میکردی..
سرت رو با بی حوصلگی بالا اوردی و با چان به با پیراهن و شلوار جین مشکی به موشین تکیه داده بود روبه رو شدی
سرش پایین بود و داشت به کلیدی که تو دستش بود نگاه میکرد
سرش رو بالا اورد و با تو که داشتی با تعجب نگاهش میکردی روبه رو شد..لبخندی زد و تکیش رو از ماشن گرفت سرش رو با خنده پایین انداخت و قفل ماشین رو زد و در رو برات باز ..منتظر بهت خیره شد تا سوار بشی.بعد از اینکه سوار شدی و ماشین رو روشن کرد رو بهت کرد
-چرا اینقدر تعجب کردی
کمربندت رو بستی
-چون..زیاد دنبالم نمیومدی
لبخندی زد و راه افتاد
-از این به بعد همیشه میام دنبالت..
...........
مینهو..
کلاس که تموم شد ...ازش بیرون اومدی که یکی از دوست هات صدات زد و بهت گفت که باید به دفتر مدیر بری..در زدی و وارد شدی..مینهو رو دیدی که داشت با لبخند نگاهت میکرد مدیر پیشقدم شد ..
-خب لی ا.ت ...برادرت گفت که میخواین به مسافرتی برید
ب..برادرم
-اره..اومده اینجا تا اجازه بگیره ..که لازم هم نبود بیاد..امم برای هفته ایی دیگه لازم نیست بیای ..بعد از سفر تورو به درس هایی که جا موندیم میرسونیم..بفرمایید
همراه مینهو از دانشگاه بیرون اومدی ..
-که الان برادرم شدی..
-یادت نیست یک زمانی هم پدرت شده بودم..
لبخندی زد و سوار ماشینت کرد
-دیگه درس خوندن کافیه..باید بریم خوشبگذرونیم..
...........
چانگبین..
کلاست تموم شده بود و تو حیاط داشتی با دوستات حرف میزدی و اصلا متوجه پسری که داره نزدیکتون میشه نشدی..حرفت تموم شده بود که دوستت داشت با تعجب و نیشخند به پشت سرت نگاه میکرد..چرخیدی و چانگبین رو دیدی که داشت با نیشخند به چشم های متعجب تو نگاه میکرد..دستت رو گرفت
-ببخشید خانوما..میتونم دوستتونو قرض بگیرم..
هیچکس حرفی نزد..چانگبین تورو سمت خودش کشوند و سوار ماشینت کرد..الان داشتی با ناباوری و نیشخند به پسری که الان توجه همه رو به خودش کرده بود نگاه میکردی..
چانگبین انگشت اشارش رو زد رو بینیت و ماشین رو روشن کرد
-اون طوری نگاه نکن..تو خونه باهات کار دارم...
..........
جیسونگ..
جیسونگ همینطور که داشت تو راه روی دانشگاه قدم بر میداشت کشته های زیادی هم داد..همه ی دخترا بهش خیره شده بودن اما اون بدون اینکه توجه ایی به اونا کنه دنبال کلاس تو میگشت..با لبخند وارد شد و تورو درحالی دید که داشتی وسایلت رو از روی میز برمیداشتی..همه ی کسایی که اونجا در اون کلاس بودن لال شده و فقط به شما دوتا نگاه میکردن
سرفه الکیی کرد و به رومیز دایرهه مانند نشست
با تعجب بهش خیره شدی
الان دختر های زیادی بودن که جلوی در کلاس داشتن بهتون نگاه میکردن
-ج..جیسونگ
-وسایلت رو جمع کن..من منتظرت میمونم..
با خنده گفت و بهت خیره شد..
بنگچان..
از دانشگاه بیرون اومدی..و همینطور که سرت پایین بود و داشتی به پله هایی که به خیابون خطم میشدن نگاه میکردی..
سرت رو با بی حوصلگی بالا اوردی و با چان به با پیراهن و شلوار جین مشکی به موشین تکیه داده بود روبه رو شدی
سرش پایین بود و داشت به کلیدی که تو دستش بود نگاه میکرد
سرش رو بالا اورد و با تو که داشتی با تعجب نگاهش میکردی روبه رو شد..لبخندی زد و تکیش رو از ماشن گرفت سرش رو با خنده پایین انداخت و قفل ماشین رو زد و در رو برات باز ..منتظر بهت خیره شد تا سوار بشی.بعد از اینکه سوار شدی و ماشین رو روشن کرد رو بهت کرد
-چرا اینقدر تعجب کردی
کمربندت رو بستی
-چون..زیاد دنبالم نمیومدی
لبخندی زد و راه افتاد
-از این به بعد همیشه میام دنبالت..
...........
مینهو..
کلاس که تموم شد ...ازش بیرون اومدی که یکی از دوست هات صدات زد و بهت گفت که باید به دفتر مدیر بری..در زدی و وارد شدی..مینهو رو دیدی که داشت با لبخند نگاهت میکرد مدیر پیشقدم شد ..
-خب لی ا.ت ...برادرت گفت که میخواین به مسافرتی برید
ب..برادرم
-اره..اومده اینجا تا اجازه بگیره ..که لازم هم نبود بیاد..امم برای هفته ایی دیگه لازم نیست بیای ..بعد از سفر تورو به درس هایی که جا موندیم میرسونیم..بفرمایید
همراه مینهو از دانشگاه بیرون اومدی ..
-که الان برادرم شدی..
-یادت نیست یک زمانی هم پدرت شده بودم..
لبخندی زد و سوار ماشینت کرد
-دیگه درس خوندن کافیه..باید بریم خوشبگذرونیم..
...........
چانگبین..
کلاست تموم شده بود و تو حیاط داشتی با دوستات حرف میزدی و اصلا متوجه پسری که داره نزدیکتون میشه نشدی..حرفت تموم شده بود که دوستت داشت با تعجب و نیشخند به پشت سرت نگاه میکرد..چرخیدی و چانگبین رو دیدی که داشت با نیشخند به چشم های متعجب تو نگاه میکرد..دستت رو گرفت
-ببخشید خانوما..میتونم دوستتونو قرض بگیرم..
هیچکس حرفی نزد..چانگبین تورو سمت خودش کشوند و سوار ماشینت کرد..الان داشتی با ناباوری و نیشخند به پسری که الان توجه همه رو به خودش کرده بود نگاه میکردی..
چانگبین انگشت اشارش رو زد رو بینیت و ماشین رو روشن کرد
-اون طوری نگاه نکن..تو خونه باهات کار دارم...
..........
جیسونگ..
جیسونگ همینطور که داشت تو راه روی دانشگاه قدم بر میداشت کشته های زیادی هم داد..همه ی دخترا بهش خیره شده بودن اما اون بدون اینکه توجه ایی به اونا کنه دنبال کلاس تو میگشت..با لبخند وارد شد و تورو درحالی دید که داشتی وسایلت رو از روی میز برمیداشتی..همه ی کسایی که اونجا در اون کلاس بودن لال شده و فقط به شما دوتا نگاه میکردن
سرفه الکیی کرد و به رومیز دایرهه مانند نشست
با تعجب بهش خیره شدی
الان دختر های زیادی بودن که جلوی در کلاس داشتن بهتون نگاه میکردن
-ج..جیسونگ
-وسایلت رو جمع کن..من منتظرت میمونم..
با خنده گفت و بهت خیره شد..
۲۰.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.