part 178
#part_178
#فرار
دوباره همون کلمه های عربی اینبار با استرس کمتر همش خودمو دلداری میدادم که ارسلان پشتمه چیزی نمیشه اتفاقی نمیفته چاره ای نداشتم انگار خودمو از خیلی وقت پیش انداختم تو یه رود خونه عمیق و جریان اب منو با خودش میبره و کاری نمیتونم بکنم هیچ چیز دست من نیست بلاخره صیغه هم تموم شد و الکی الکی شدم زن ارسلان ته دلم با این کلمه یه جوری میشد ولی استرس عکس العمل رضا داشت دیوونم میکرد و فرصت فکرکردن به اینجور چیزا رو ازم میگرفت ارسلان نفس عمیقی کشید و همه بهمون تبریک گفتن کتی جون با عشق خیره شده بود بهم این خانواده اونقدر خوب بودن که نبود خانوادمو حس نمیکردم به خصوص وقتی دیانا پرید بین منو ارسلان محکم ب*غ*لم کرد و بهم گفت زن داداش بلاخره یه لبخند واقعی رو ل*ب*م نشست (الان فنای اردیا هیت میدن😂🫠)
حسای متضاد داشتم هم ذوق داشتم هم استرس هم ناراحت بودم هم خوشحال کم مونده بود دیوونه بشم اونقدر تو خودم و مشکلاتم گم شده بودم که اشتهای ناهارم نداشتم و بعد از کلی اصرار به کتی جون و راضی کردنش بدون ناهار رفتم تو اتاق ارسلان تا یکم تنها باشم همه تا حدودی درکم میکردن و مخالفت نکردن با یه معذرت خواهی اروم ازشون جدا شدمو از پله ها بالا رفتم دلم به حال خودم میسوخت کاش عسل پیشم بود با یاد عسل یادم به اس ام اسش افتاد که برام فرستاده بود پس واسه اینکه ازش ناراحت نشم قبل اینکه اینجا ببینمش اون اس ام اسو فرستاد شاید رو اون خطی که پیام داده بتونم زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم سرعتمو بیشتر کردم اگه جواب بده عالی میشه تند خودمو رسوندم تو اتاق ارسلانو گوشیمو از رو عسلی برداشتم فقط دعا دعا میکردم که حدسم درست باشه پیامشو پیدا کردم و با شمارش تماس گرفتم بوق اولو که خورد کلی ذوق کردم که خاموش نیست بوق دوم وای عسل تورو خدا بردار
بوق سوم بهت نیاز دارم دختر صدای عسل که تو گوشی پیچید انگار دنیارو بهم دادن ناخوداگاه جیغ زدم
- عسسسسل !! خودتییییی ؟؟
اونم با بهت و اروم گفت
- نیکا...
#فرار
دوباره همون کلمه های عربی اینبار با استرس کمتر همش خودمو دلداری میدادم که ارسلان پشتمه چیزی نمیشه اتفاقی نمیفته چاره ای نداشتم انگار خودمو از خیلی وقت پیش انداختم تو یه رود خونه عمیق و جریان اب منو با خودش میبره و کاری نمیتونم بکنم هیچ چیز دست من نیست بلاخره صیغه هم تموم شد و الکی الکی شدم زن ارسلان ته دلم با این کلمه یه جوری میشد ولی استرس عکس العمل رضا داشت دیوونم میکرد و فرصت فکرکردن به اینجور چیزا رو ازم میگرفت ارسلان نفس عمیقی کشید و همه بهمون تبریک گفتن کتی جون با عشق خیره شده بود بهم این خانواده اونقدر خوب بودن که نبود خانوادمو حس نمیکردم به خصوص وقتی دیانا پرید بین منو ارسلان محکم ب*غ*لم کرد و بهم گفت زن داداش بلاخره یه لبخند واقعی رو ل*ب*م نشست (الان فنای اردیا هیت میدن😂🫠)
حسای متضاد داشتم هم ذوق داشتم هم استرس هم ناراحت بودم هم خوشحال کم مونده بود دیوونه بشم اونقدر تو خودم و مشکلاتم گم شده بودم که اشتهای ناهارم نداشتم و بعد از کلی اصرار به کتی جون و راضی کردنش بدون ناهار رفتم تو اتاق ارسلان تا یکم تنها باشم همه تا حدودی درکم میکردن و مخالفت نکردن با یه معذرت خواهی اروم ازشون جدا شدمو از پله ها بالا رفتم دلم به حال خودم میسوخت کاش عسل پیشم بود با یاد عسل یادم به اس ام اسش افتاد که برام فرستاده بود پس واسه اینکه ازش ناراحت نشم قبل اینکه اینجا ببینمش اون اس ام اسو فرستاد شاید رو اون خطی که پیام داده بتونم زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم سرعتمو بیشتر کردم اگه جواب بده عالی میشه تند خودمو رسوندم تو اتاق ارسلانو گوشیمو از رو عسلی برداشتم فقط دعا دعا میکردم که حدسم درست باشه پیامشو پیدا کردم و با شمارش تماس گرفتم بوق اولو که خورد کلی ذوق کردم که خاموش نیست بوق دوم وای عسل تورو خدا بردار
بوق سوم بهت نیاز دارم دختر صدای عسل که تو گوشی پیچید انگار دنیارو بهم دادن ناخوداگاه جیغ زدم
- عسسسسل !! خودتییییی ؟؟
اونم با بهت و اروم گفت
- نیکا...
۲.۰k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.