وقتی داییت عاشقت میشه...😈
پارت بیست سوم*^_^
زمان حال*
×واقعا چه جالب درعین حال زیبا فداکاری به خاطر عشق خب بعدش چی نیل چطوری به خانوادتون گفت
لونا:طوری که خودش تعریف کردش تا موقعی که بخواد بگه جونش درومده
فلش بک ...*
علامت ها*
مامان لونا^
باباش٪
مامان کوک*
بابای کوک&
فردا صبح *
نیل~
ای خدا چطوری بگم اول از چی شروع کنم خدایا امیدوارم زیاد عصبی نشن اروم نفس عمیق حالا رها
*آآ نوه گلم تو اینجا چیکار میکنی کی اومدی لونا کجاست
با صدای مادربزرگم همه سمت من برگشتن توی دلم یه بار دیگه به کوک لعنت فرستادم
نیل:خب آممگگ چیز خب راستش......(با استرس)
یهو جرعتمو جمع کردمو جدی شدم
نیل:باید درباره یه موضوعی حرف بزنیم لطفا همگی بیان توی حال بشنیم
وقتی همه اومدن که شامل مامانو بابای خودمو کوک و لونا میشد شروع کردم به حرف زدن
نیل:موضوعی که میخوام بهتون بگم راستش یکم پیچیده است در حقیقت نمیدونم چطوری بگمش
^نیل داری منو میترسونی اتفاقی برای لونا افتاده کوک و لونا کجان
نیل:نه چیزی نیست یعنی هست اما حالشون خوبه نگران نباشید راستش یادتونه که کوک یه سال پاشد رفت امریکا
٪اره برای کارش رفته بود
نیل:اینطور نیست درواقع به خاطر اینکه یه دختری رو دوست داشت ولی نمی تونست اون دخترو بدست بیار پس تصمیم گرفت ازش دور بشه و فراموشش کنه اما نتونست برای همین برگشت تا دل اون دخترو بدست بیاره و یه روز بلاخره تونست دل اون دخترو بدست بیاره و اون دخترو عاشق خودش کنه.......
&خب این چه ربطی به کوک و نوه ام داره؟
نیل:خب ....خب راستش ....راستش اون دختر لونا بود
^چیییییییی
بعد این حرفم مادربزرگ از حال رفت
نیل:مادر بزرگ خوبی چیشده خدمتکار یه لیوان اب بیار مامان بزرگ چشماتو باز
٪نیل تو متوجهی که داری چی میگی اون دوتا الان کجان؟(عربده)
نیل: خب خب ... اونا از اینجا رفتن...
^چی یعنی چی رفتن کجا کی ؟
نیل:نمیدونم نگفتن دیشب رفتن
نیل:خاله.... لونا ....لونا ازم خواست اینو بهتون بدم
یه نامه بود*
خاله با خوندش بیشتر گریه اش گرفته بود
بابای لونا:لعنت به اون پسر عوضی چطور تونسته این همه مدت به خواهرزادش چشم داشته باشه اگه یه روز ببینمش میکشمش اه اینا چطور اخه (عربده+عصبانیت)
......
لایک♡
زمان حال*
×واقعا چه جالب درعین حال زیبا فداکاری به خاطر عشق خب بعدش چی نیل چطوری به خانوادتون گفت
لونا:طوری که خودش تعریف کردش تا موقعی که بخواد بگه جونش درومده
فلش بک ...*
علامت ها*
مامان لونا^
باباش٪
مامان کوک*
بابای کوک&
فردا صبح *
نیل~
ای خدا چطوری بگم اول از چی شروع کنم خدایا امیدوارم زیاد عصبی نشن اروم نفس عمیق حالا رها
*آآ نوه گلم تو اینجا چیکار میکنی کی اومدی لونا کجاست
با صدای مادربزرگم همه سمت من برگشتن توی دلم یه بار دیگه به کوک لعنت فرستادم
نیل:خب آممگگ چیز خب راستش......(با استرس)
یهو جرعتمو جمع کردمو جدی شدم
نیل:باید درباره یه موضوعی حرف بزنیم لطفا همگی بیان توی حال بشنیم
وقتی همه اومدن که شامل مامانو بابای خودمو کوک و لونا میشد شروع کردم به حرف زدن
نیل:موضوعی که میخوام بهتون بگم راستش یکم پیچیده است در حقیقت نمیدونم چطوری بگمش
^نیل داری منو میترسونی اتفاقی برای لونا افتاده کوک و لونا کجان
نیل:نه چیزی نیست یعنی هست اما حالشون خوبه نگران نباشید راستش یادتونه که کوک یه سال پاشد رفت امریکا
٪اره برای کارش رفته بود
نیل:اینطور نیست درواقع به خاطر اینکه یه دختری رو دوست داشت ولی نمی تونست اون دخترو بدست بیار پس تصمیم گرفت ازش دور بشه و فراموشش کنه اما نتونست برای همین برگشت تا دل اون دخترو بدست بیاره و یه روز بلاخره تونست دل اون دخترو بدست بیاره و اون دخترو عاشق خودش کنه.......
&خب این چه ربطی به کوک و نوه ام داره؟
نیل:خب ....خب راستش ....راستش اون دختر لونا بود
^چیییییییی
بعد این حرفم مادربزرگ از حال رفت
نیل:مادر بزرگ خوبی چیشده خدمتکار یه لیوان اب بیار مامان بزرگ چشماتو باز
٪نیل تو متوجهی که داری چی میگی اون دوتا الان کجان؟(عربده)
نیل: خب خب ... اونا از اینجا رفتن...
^چی یعنی چی رفتن کجا کی ؟
نیل:نمیدونم نگفتن دیشب رفتن
نیل:خاله.... لونا ....لونا ازم خواست اینو بهتون بدم
یه نامه بود*
خاله با خوندش بیشتر گریه اش گرفته بود
بابای لونا:لعنت به اون پسر عوضی چطور تونسته این همه مدت به خواهرزادش چشم داشته باشه اگه یه روز ببینمش میکشمش اه اینا چطور اخه (عربده+عصبانیت)
......
لایک♡
۷.۱k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.