وانشات سوکوکو
لبخند بهم خیره شده بود.
لبخندی زدم: صبح بخیر، دارم... تورو میکشم.
-میخوام ببینمش.
با چشمهای نیمه باز روی تخت نیم خیز شد.
به سختی چشم هاش رو باز نگه داشته بود.
نقاشی رو به سمتش گرفتم: هنوز کامل نشده دازای...
چشم هاش کاملا باز شد و گونههاش سرخ شد: پدرت هم من رو همینجوری میکشید.
بهش خیره شدم: چی؟
انگار متوجه چیزی شد. هول کرد:
-هیچی... هیچی... خیلی قشنگه. بیا بریم بیرون.
حرفش رو فراموش کردم و با ذوق از جام بلند شدم. دنبالش رفتم: بازم میریم روی مرداب؟
سرش رو تکون داد: نه میریم جنگل.
شلوارکی تا زیر زانوش پوشید و تیشرتش رو عوض کرد: هوا گرمه. بیا بریم.
صندل مردونهای پوشید و دست من رو کشید.
دوتایی از سالن بزرگی که دیشب پر از زن و مردهای مست بود گذشتیم و به پشت عمارت رفتیم: اگه مار دیدی ثابت وایستا.
باشهای گفتم و دنبالش رفتم.
بلند بلند میخندیدیم و حرف میزدیم.
مشغول بررسی قارچ میشدیم و من گاهی اوقات صحنهای از چهره اش رو به خاطر میسپردم تا بکشم.
روی کندهی درختی نشست و دست هاش رو باز کرد: تو خیلی خوب من رو کشیدی، میتونی الانم منو بکشی؟
با ذوق قبول کردم و چند سانتیمتر اونورتر نشستم.
به نیم رخ زیباش خیره شدم و مشغول چهرهای شدم که بی حرکت مونده بود تا من بکشمش...
بعد از یک ساعت به سمتم برگشت: تموم شد؟
لبخندی زدم: صبح بخیر، دارم... تورو میکشم.
-میخوام ببینمش.
با چشمهای نیمه باز روی تخت نیم خیز شد.
به سختی چشم هاش رو باز نگه داشته بود.
نقاشی رو به سمتش گرفتم: هنوز کامل نشده دازای...
چشم هاش کاملا باز شد و گونههاش سرخ شد: پدرت هم من رو همینجوری میکشید.
بهش خیره شدم: چی؟
انگار متوجه چیزی شد. هول کرد:
-هیچی... هیچی... خیلی قشنگه. بیا بریم بیرون.
حرفش رو فراموش کردم و با ذوق از جام بلند شدم. دنبالش رفتم: بازم میریم روی مرداب؟
سرش رو تکون داد: نه میریم جنگل.
شلوارکی تا زیر زانوش پوشید و تیشرتش رو عوض کرد: هوا گرمه. بیا بریم.
صندل مردونهای پوشید و دست من رو کشید.
دوتایی از سالن بزرگی که دیشب پر از زن و مردهای مست بود گذشتیم و به پشت عمارت رفتیم: اگه مار دیدی ثابت وایستا.
باشهای گفتم و دنبالش رفتم.
بلند بلند میخندیدیم و حرف میزدیم.
مشغول بررسی قارچ میشدیم و من گاهی اوقات صحنهای از چهره اش رو به خاطر میسپردم تا بکشم.
روی کندهی درختی نشست و دست هاش رو باز کرد: تو خیلی خوب من رو کشیدی، میتونی الانم منو بکشی؟
با ذوق قبول کردم و چند سانتیمتر اونورتر نشستم.
به نیم رخ زیباش خیره شدم و مشغول چهرهای شدم که بی حرکت مونده بود تا من بکشمش...
بعد از یک ساعت به سمتم برگشت: تموم شد؟
۱.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲